ذکر خیرکنان که فلانی بود و نیست و عجب و صد عجب گویان که پس چنین بود رسم روزگار نمکنشناس، آفتاب را از شرق به غرب پی خود میکشیم. این کشتی شکسته در ساحل به گل نشسته از خود خبر ندارد و ناخدای بیخدایش روزی سه وعده دست بر پیشانی به نیت سایهبانی چشم به افق خیره مینگرد و همراه با شمعدانیهای بیمثالش رویای ساحلی میبیند برای به گل نشستن. گمانم همین لختی حاکم همان آرامش معهود است فقط جای قناری قالب کردهاندش. عالم به کلاههای بر سر رفته بودن هم توفیری در کل داستان ندارد و در نهایت همان قل خوردن است، منتهی به جای عوامانه این یکی عالمانه. زرشک برادر، زرشک.