آنها در ملاقاتهای طولانی خود علاوه بر اینکه پیپ میکشیدند، در سکوت خود غرق میشدند. تنها صدای موجود خشخش مدادها روی کاغذها بود که مشغول کشیدن طرحهایی بودند که چون هرگز به کسی نشان داده نمیشدند تنها راه اثبات وجودشان همین خشخشها بود. خشخشهایی که وظیفهای فراتر از آزار سکوت داشتند، آنان پیامبر بودند، پیامبر طرحها. ایراد کار در این بود که خشخشها از محتوای طرحها هیچ نمیدانستند. فقط معلوم میشد هر طرح چقدر زمان برده و چقدر خشخش تولید کرده. برای همین خشخشها بیشتر شبیه به قاصدهای لال بودند تا پیامبران سخنور. پس از قرنها دیگر کسی حوصلهی این بیزبانها را نداشت و به دست فراموشی سپرده شدند. از آن پس ملاقاتهای طولانی در سکوت محض برگزار میشدند، بدون خشخش. تاریخ هم هرگز ندانست آنان دیگر طرحی زدند یا نه. فقط کتابهای مقدس ماندند که گفتههای پیامبران لال را ثبت کرده بودند.