برگی که از نیم ساعت پیش وسط خرطومش گیر کرده بود بالاخره رد شد رفت. فکر کرد «عجب برگ پررویی». یک پک به سیگارش زد. «یک ورق روزنامه، زیادی بزرگ است. مچاله کرده بودندش باز یک چیزی، این می‌رود گیر می‌کند.» داشت خلاف جهت خیابان یک‌طرفه کنار پیاده‌رو پیش می‌رفت. یک طرفه و دو طرفه که هیچ، نیم طرفه هم حالیش نبود. هر جا برگ بود می‌رفت. وظیفه داشت. حتی اگر حیاط خانه مردم بود. خرطومش را کمی کشید بالاتر: «این برگ نیست، سنجاب است. جداً این‌ها زمستان کجا غیب‌شان می‌زند؟» یاد آخرین باری که یک سنجاب کشیده بود بالا افتاد. سنجاب نبود، راکون بود. راکون از ته خرطوم با داد و بیداد آمده بود بیرون و بعد کلی دنبالش دویده بود و او هم از ترس با ماشین رفته بود بالای یک افرا؛ از آنجا منظره‌ی خوبی داشت ولی خب زیاد هم جاپای محکمی نداشت، عجب داستانی بود. وقت ناهار شد. زد کنار، ماشین ریزه میزه‌ی برگ‌جمع‌کنی با آن خرطوم درازش را خاموش کرد و رفت ناهار پیدا کند و کنارش نوشابه بخورد، با نی.



صفحه‌ی اول