گوش تیز میکنم بفهمم چه میخواند، به چه زبانی میخواند. فکر میکنم صدایش چه زلال است، چه ساده با ریتم تند میخواند بدون اینکه من احساس کنم از آرامش صدایش چیزی کم شده. چه تر و تازه. خوشحالم. بعد از مدتها صدا میشنوم. حتی شاید چشمهایم را ببندم.
ما هر سال همه منتظریم بهار شود. نه برای خود بهار، بیشتر منتظریم خیابان مکگیل کالج شکوفه بزند. هر سال منتظریم. مکگیل کالج را ردیف، درخت ارغوان کاشتهاند. درختها چندان بزرگ نیستند، از من قدبلندترند البته. هفتهی پیش دیدم پایشان هم لاله کاشتند. من تا حالا نایستاده بودم لاله ببینم. این بار هم نایستادم. فقط حین گذشتن سرعت دوچرخه را کم کردم.
به خودم که میآیم میبینم محو نور و سایهها شدم. یادم رفته خط داستانی را دنبال کنم. زیاد برایم فرق نمیکند پسر چه گفت و دختر چه جواب داد. حواسم رفته پی چیز دیگری، تصویر شاید، رنگها شاید. پس این طور میشود آدم نمیفهمد عوض شده. چه مزهای میدهد الان دو سه خط در مورد زمان و این حرفها بنویسم، حیف بوی نا میدهند.
آن روز نشسته بودیم بالای یک بار. بالای سرم سقف نبود. هر از گاهی که فکر میکردم زشت نیست چند لحظهای به حرفها گوش نکنم، سرم را پشت میبردم آن چند ستارهی بالا سرم را نگاه میکردم. به هم وصلشان میکردم تا بلکه شبیه چیز یونانیای بشوند. نمیشدند ولی من دست بردار نبودم.
دلم برای نوشتن تنگ شده. نمیدانم چرا کم مینویسم. خب میدانم. ولی دلیل نمیشود دلم تنگ نشود. انگار دلخوشی است. عادت شده. هر چیزی که عادت شد بد نیست، حداقل من دلم میخواهد این طور فکر کنم. فکر کنم همهی این حرفها یک دور بسته نیست. گفته بودم سعی میکنم دیگر کلمات را پس و پیش نکنم؟ به نظرم روان از آب در نمیآیند.