روی دوچرخه نرم نرم برای خودش میرود. از فردا نمیخواهد کت بردارد، هوا گرم شده. سایهی برگها را روی زمین نگاه میکند و سعی میکند آرام پا بزند و زیاد سر و صدا نکند. لای تاریکی دختری میبیند که سگش را برای پیادهروی بیرون آورده، در سایه ایستاده و منتظر سگش است که عقبتر دارد شیر آتشنشانی را بو میکند. صورت دختر را درست نمیبیند. دوست دارد بفهمد حوصلهاش سر رفته یا دارد فکر میکند، ولی هنوز فاصلهشان زیاد است. نگاهی به عقب میاندازد. هنوز سگ دارد بو میکند. از بالای شانهاش یک برگ خیالی را میاندازد کنار. دلش میخواهد زودتر برسد خانه و کتاب بخواند، آنوقت این سگ هوس مطالعات میدانیاش گرفته. حوصلهاش سر رفته. لحظهای که دوچرخه از کنارش میگذرد متوجه حضورش میشود. چرا صدایش را نشنیده بود؟ به جلو نگاهی میاندازد که مرد را بهتر ببیند. اوه، یک سنگریزهی نه چندان ریز. کم مانده بود چرخ برود روی سنگ و شاید بعدش هم کلهمعلق. فکر میکند برای دوچرخه سواری زیادی تاریک است. همانطور نرم نرم پا میزند و دور میشود.