یک: خانم میانسالی است، یک‌بار به‌خاطر اینکه وسط جلسه‌ی پنج‌شنبه‌مان تراکت برای سالگرد شصت و هفت پخش می‌کرد، بحث‌مان شده بود. از آن‌هایی که سی سال است فحش می‌دهند. آن روز برای جلسه‌ی انتخاباتی‌مان آمده بود. فکر کردم باز داستان داریم. وقتی گفت برای رای دادن بر سر دو راهی است و شاید برود رای بدهد فکر کردم اشتباه شنیدم.
دو: بعد از مناظره کروبی و احمدی‌نژاد زیاد حوصله نداشتم. رفتیم دو خیابان آن طرف‌تر، سنت دنیس زیر نور آفتاب ناهار خوردیم. شنبه بود و مردم خوش‌خوشان قدم می‌زدند. خوشحال شدم این همه از خانه دورم. حتی یک لحظه دلم نخواست ایران می‌بودم و می‌رفتم قاطی سبزها. حوصله داری برادر.
سه: روایت‌ها متفاوت است. به روایت هشت اتوبوسی قرار است از مونترال بروند اوتاوا که رای بدهند. به روایتی هم همین حدود اتوبوس تورنتو. این همه آدم برای آن سفارت ریزه‌میزه. هر طور حساب کتاب کردم کی برویم که به صف نخوریم و پشت فرمان خوابم هم نبرد موفق نشدم. اوتاوا یک نفر. نبود؟
چهار: دنیا را از پشت مونیتور دیدن مسخره است، به خصوص قسمت ایرانش. آخرش هم معلوم نمی‌شود واقعاً چه خبر است. بالاخره می‌شود؟ نمی‌شود؟ مردم در خیابان‌ها هستند؟ نیستند؟ لای نونه؟ نای لونه؟
پنج: یکی دو بار متن حماسی نوشتم، مثلاً حماسه بیست و دوی خرداد؛ بعد پاک کردم. دیدم بی‌ربط است. دقیقاً به چی‌اش را متوجه نشدم. چیز دیگری هم نمی‌شد نوشت. جو سنگین است آقا، سنگین.
شش: «...لحظاتی داشتیم که توانستیم آن جامعه آرمانی را، حداقل امکان‌پذیری‌اش را لمس کنیم...» این جمله‌اش را دوست دارم. از مستند اول میرحسین است. تو بگو مگر جامعه‌ی آرمانی او مطلوب توست؟ نه گمانم. پس چه؟ عجیب فروتنانه است. نیست؟
هفت: دنبال آمار نتایج دوم خرداد بودم، تعداد رای‌ها استان به استان. باورت می‌شود آن موقع وبلاگی نبوده، حتی اینترنتی؟ سکوت بوده و سلام. حالا کسی آن ارقام را دارد؟
هشت: رمز عملیات چه بود؟



صفحه‌ی اول