پدربزرگم تعریف می‌کرد از جدش شنیده پیردرخت هزار سال عمر دارد؛ پیرتر از پیرترین‌هاست. من زیاد باور نمی‌کنم. می‌گوید پیردرخت سال‌هاست راه افتاده است. می‌گوید بچه که بوده درخت کنار رودخانه بوده. حالا بالای تپه است. از وقتی پیرمرد گفته پیردرخت راه افتاده هر روز صبح می‌روم پای درخت. همیشه همان‌جاست، هیچ جایی نرفته. می‌دانم پیرمرد راحت به آرزوهایش رنگ واقعیت می‌زند. یک‌بار گفت خدا بزرگ است. پس کو بزرگی‌اش پیرمرد؟ صبح‌ها کنار درخت که می‌رسم خورشید طلوع می‌کند. نور را می‌بینم که برگ‌هایش را روشن می‌کنند، برگ‌هایش جان می‌گیرند، سبزتر می‌شوند. عادتم شده با پیردرخت طلوع را تماشا کنم. آرام آرام فراموشم می‌شود به پیردرخت سر بزنم. از دشت می‌روم و سال‌ها می‌گذرد تا بازگردم. صبحی یاد پیردرخت می‌افتم و بالای تپه می‌روم. گمانم دیگر همان‌جای سابقش نیست، کم آن‌سوتر شاید. انگار رو به شرق دارد، سفرش به شرق است، به سوی خورشید.



صفحه‌ی اول