پیر نبود، اصلاً پیر نبود. تنومند و محکم چون کهنه چناری بود، مو و ریش و سبیلش سفیدتر از برف. به خنده میگفت سیاهیشان را باد برد، مانند هر سیاهی دیگر. در دکانش روی قفسههای چوبی پر بود از شیشههای بزرگ، شیشههایی با تهمایهی نیلی. به هیچ داخل شیشهها نگاه که میکردی انگار نسیمی نوازشت میداد. میگفتی از کجا بدانم کدام من است و من کدامم؟ چیزی نمیگفت. باد بود. در شیشههای بزرگ و سربسته باد بود. هر کدام بادها را در قلهای دیده بود. بر بلندای کوه در برابر باد میایستاد و صبر میکرد. روزها میایستاد، چشمبسته و آرام. باد از شیشه و جانش میگذشت. قانون و قاعدهای نداشت، روزی در شیشه را میبست و برمیگشت. میپرسیدم بادهای آرام چه؟ نسیمهای لب اقیانوس چه؟ بادهایی که نگهبان خلوت آدمهاست چه؟ به سراغ آنها نمیروی؟ جواب نمیداد، هرگز جواب نمیداد. دکانش اگر گهگاه مسافری داشت بیشک آن نگاه آشنا را میدیدی. نگاه مصمم او را در چشمان آنان نیز میدیدی. به گمانت در پی پرسشی آمده بودند، در پی گمشدهای بودند. او هرگز با این مردان و زنان جوان سخن نمیگفت. فقط آنگاه که در شیشهشان را باز میکردند زمزمه میکرد بدان که به خاک باز نمیگردی. عاقبت باز بر قلههای بلند خواهی وزید.