دراز کشیدهام روی چهار صندلی و سعی میکنم چرت بزنم. دو چرت یک ساعت و نیمه زدهام و این شده خواب شبانه. هشت ساعتی هست علافم و با احتساب تاخیر دو سه ساعتیاش هم مانده. حداقل پنجاه و سه بار شنیدم که اگر ساک بیصاحب پیدا کنند میترکانندش. ترمینال سهی هیترو چندان پنجره ندارد. سه چهار تا سقفی هستند که یکیش بالای سرم است. سرم را گذاشتهام روی کیفم و یکی دو ابری که میبینم را سبک سنگین میکنم. آدمها کرور کرور از اطرافم میگذرند. فکر میکنم چه عجیب که همهچیز بیرون از تو است، شهرها و آدمها و زندگی. انگار فقط یک رهگذر که دارد ویترین دنیا را نگاه میکند بیآنکه بخواهد چیزی بخرد. واقعیت عجب سکوتی دارد.