echo "\n"; ?>
اطرافم تصویر زیاد دارم. نوشتنشان کلیشهام است. ازشان گفتن را هنوز دوست دارم.
ساختمان روبرویی را تازه ساختهاند. یکی دوماه پیش افتتاح شد. دانشکده بیزنس است. فارسی برایش ندارم. از پنجره دفتر تمام قد دیده میشود. جلوی آفتاب گمانم صبح را میگیرد. زیاد مطمئن نیستم چون هیچ وقت صبح اینجا نیامدهام. فرناز میگوید ساختمان جان مولسون -اسمش است- کار تلویزیون را برایمان میکند، هر پنجرهاش یک کانال. یک چیز عجیبی که دارد سالن رقصش است. نمیدانم در دانشکده کراواتیها رقص به چه کاری میآید. شاید هم مال دانشکده هنر است که از کراواتیها قرضش گرفتهاند. سالن بزرگ است. تقریبا تمام طبقه را گرفته. سالن خیلی بزرگ و کف چوبی و یک دور میله و همین. کل روز هم تمرین میکنند. همهجور رقص، از خیابانی گرفته تا باله، تا دیر وقت. من روزم زیادی چرخیده، بعضی وقتها ساعت پنج عصر تازه شروع میکنم و به کار کردن. بعد یازده شب که میخواهم برم خانه آنها هنوز دارند میرقصند. هیچ وقت زیاد نیستند. سه چهار نفر بیشتر نمیبینم. ولی همیشه کسی هست. تماشایشان لذتبخشترین کار این روزهایم است. انگار دارم به یک زندگی زیبا نگاه میکنم. یاد مادربزرگم هم میافتم.
دانشگاه مکگیل یک دانشگاه دیگر شهر است. من آنجا درس نمیخوانم. دلم میخواست ولی خب نمیخوانم. آدمی به اسم مکگیل پایهگذاریش کرده. گمانم اولین دانشگاه کشور گوزنهای بزرگ بوده. این که بگویم یک مجسمه از همین آقا گذاشتهاند نزدیکی دروازه ورودی زیاد دور از انتظار نیست. ولی مجسمه مثل بقیه نیست. آدمهای مجسمههای دیگر عموماً ژست فاتح دارند، یا نشستهاند. یک طور آرام و با وقار. آقای مگگیل دارد در خلاف جهت باد پیش میرود. باد کتش را عقب برده. با دست کلاهش را گرفته باد نبرد و لبخند میزند. عصایش را چند قدم جلوتر کوبیده. خلاصه نه از وقار خبری است نه از متانت و این حرفها، فقط پیشرفتن در کمال آرامش.
از خانه برایم یک فرش فرستادند. فرش خودم است. نه که خودم بافته باشمش ولی همیشه دوستش داشتم. نقشش ماهی هست. نه آنی که در آب است، این اسم طرحش ماهی است و هیچ دخلی به آن ندارد. از نقشهای طرف ماست. رنگ زمینهاش سرمهای است. این ماهی سرمهای را از وقتی خریدندش دوست داشتم تا بالاخره مال خودم شد، هدیه شد. تهران نبردمش، هیچ وقت فکر نکردم باید ببرم. از وقتی به خانهی پلاتو اسبابکشی کردم هوسش را کرده بودم. فکر میکردم با آن حیاط رنگارنگ چه خوب میشود. با نورهای آرام این خانه چه خوب میشود. فکر کردم صبر میکنم تا بشود بی دردسر آوردش. حالا آمده. حتی زنگ زدم به ابوی که خوابش باید رو به کدام طرف باشد. آخر فرش خواب دارد. حتی پرسیدم چه فرقی میکند رو به نور باشد یا پشت به نور. حالا بعضی شبها دراز میکشم روی حاشیهاش. بعد خیال میبافم.
امشب هزار بار نوشتهام و خط زدم. گمانم گزارش این استیصال خود قابل خط زدن باشد. خط البته تمام شده.