آقای شاراوات تابلو جمع میکند، بیشتر تابلوهای راهنمایی رانندگی. مثلاً احتیاط به مدرسه نزدیک میشوید یا توقف ممنوع و حتی پیچ خطرناک. تابلوها را بیشتر داخل زمین میکارند و درآوردنشان کار سختی است. برای همین آقای شاراوات وقتهایی که زیاد حوصله ندارد میرود سراغ تابلوهای موقت که روی آسفالت منتظرند نوبتشان تمام شود و ببرندشان یک جای دیگر که کارگرها مشغول کارند یا یک چنین چیزی. همهی تابلوها را برده است کارگاه متروک پشت خانه در ردیفهای سیزده تایی به خط کرده. صبحها میرود سان میبیند و فریاد میزند گروهان به فرمان من! به راست راست! و همه تابلوها به راست میپیچند، حتی تابلوهای گردش به چپ. بعد دوباره داد میزند قدم رو! و خودش هم همراه گروهان راه میافتد به سمت طلوع.
سلام.
زیبا بود. و پخته.
و یک چیز دیگه؛ برای کسانی که شما رو نمیشناسن (مثل من!)، ارتباط گرفتن با وبلاگتون خیلی سخته چون هیچ نشونه ای نگذاشتید که آدم بتونه از شما چیزی تصور کنه!
---------------
میرزا: لطفش هم به همین است که هر کس تصور خود را بباقد.
نسل بي خاطره اي بوديم ما . انگ بي عاري و روزمرگي و سر به هوايي چسبيده بود اول اسممون . . .
اين روزها اما از خاكستر خويش روييده ايم دوباره ، كاري كرده ايم كارستان !
خاطرات خود را داريم مي سازيم ، زندگي خود را داريم معنا مي دهيم . . .