گمانم دو هفتهای باشد که گیر کردهام. ظهر که میرسم مینشینم تقریباً یک ضرب تا نزدیکی نیمه شب زل میزنم به چند منحنی که همگرا نمیشوند. به همه چیز شک میکنم. هزار بار همهچیز را چک میکنم. فکر میکنم و روزی صد بار داد میزنم یافتم و بعد میفهمم نیافتم. این وسط شاید یکی دو بار ببینم نامه آمده یا نه و کنار نامهها ستاره بزنم که بالاخره جواب میدهم. یکی دو تلفن هم شاید اوج اتلاف وفت باشد. شب با سردرد برمیگردم خانه و صبح با سردرد بیدار میشوم. وقت راه رفتن، نهار خوردن و حتی حرف زدن با دیگری به منحنیها فکر میکنم. شاید سه بار همهچیز را از نو نوشته باشم. میدانم باید همگرا شود و اگر نمیشود، میلنگد که نمیشود. تازه من زیاد اهل این کارها نیستم، اهل فکر کردن و همگرا کردن و کار مهمی انجام دادن. همیشه وقتم را صرف چیزهای جالبتری از همگرایی چند خط کردم. حالا گیر افتادهام؛ در یک سلول انفرادی با چند منحنی که دور سلول بدو بدو میکنند و من فقط غر میزنم و غر میزنم.
آقا پیکوفسکی بیخیال اونا خودشون بالاخره یه روز همگرا میشن خودشون. به جای منحنی و اینا یه زحمت بکش هورتون ببین لینکشو هم بزار ما هم بعدا بریم ببینیم
شما به همگرایی خطها می اندیشی ما نشسته ایم یک گوشه دستهایمان را تا خود آسمان برده ایم بالا تا عده ای فکر کنند شاکر شده ایم ولی خود می دانیم که می خواهیم از خود خود آسمان بکوبیم توی فرق سرمان که ای خدا چه طور می توان به این بی همه چیز که من نمی دانم وقتی فقط صفر و یک می شناسد و ما اینقدر تحویلش می گیریم بگویم که آقا بیا جان مادرت این کاری که من فهمیده ام را تو هم انجام بده
آرزو به دلم ماند یکی بیاید بشیند ور دلم این ور و آن ور را که دیدم دیدم که کسی حواسش به ما نیست یهویی در گوشش بگویم هی فلانی بین خودمان بماند من ۲ را هم می فهمم نگو به کسی ولی باور کن
باور کن
امان از این همگرایی و واگرایی و دگرگرایی و گراییهای دیگر! وثیقه جور کنیم از سلول بیرون میایی؟