پشت میزم در دانشکده نشستم. هیچ‌کاری نمی‌کنم، طوری که انگار منتظرم و وقت کم دارم کاری را شروع کنم و همین‌طور نشستم وقت بگذرد. تا شب هیچ کاری ندارم. حرف خاصی هم ندارم بردارم به کسی زنگ بزنم. آدم همین‌طوری نباید بردارد به ملت زنگ بزند. دفتر هشت متر در سه متر را دور می‌زنم. برای نوشتن اینکه چند متر در چند متر است پاشدم کاشی‌هایش را شمردم، از قرار کاشی‌ای بیست و پنج سانت. یک‌جور صومعه نزدیک دانشکده است. صومعه نیست، اقامتگاه خواهران روحانی است. دانشگاه چند سال پیش خریدش که بعداً خوابگاه کندش. گفتند صبر می‌کنم تا آخرین مادر روحانی فوت کند، بعد. مادرها پیر بودند ولی چند سال گذشت و هیچ کم نشدند. دانشگاه هم فرستادشان طبقه آخر، طبقه‌های پایین را کرد خوابگاه. بالای اقامتگاه یک مناره دارند. بالای بالای مناره هم یک صلیب طلایی است. از پنجره من فقط صلیب دیده می‌شود، بالای یک ساختمان آجری قرمز بیست طبقه. انگار یکی بالای این برج نوساز صلیب طلایی گذاشته. روبرویم دانشکده پول درآوردن است. درست طبقه دهمش که روبروی من است را دکور نکردند. دکور را ولش، دیوارهای داخلی‌اش را هم نکشیدند. دیوار بیرونی‌اش هم که فقط شیشه است. برای همین من برج‌های پشت ساختمان را هم می‌بینم. یک طوری احمقانه است ساختمان آن‌ورش پیدا باشه. از آن‌یکی پنجره برجی که قبلاً توش زندگی می‌کردم هم دیده می‌شود، پای کوه. مثل همه وقتی رسیده بودم درست بغل گوش دانشکده خانه گرفتم. خیلی وقت است رفتم دورتر. بیست و پنج دقیقه با مترو راه است، بیست دقیقه با دوچرخه. کوه که البته بیشتر تپه است تازه تازه دارد سبز می‌شود. بفهمی نفهمی بهار آمده. چند روز پیش تو حیاط خانه چند تا لاله پیدا کردم. لابد صاحب‌خانه‌ام کاشته. من هم‌کفم او طبقه بالایی. اولین بهار گفت ایرادی ندارد در باغچه وقت بگذرانم؟ خب معلوم است نداشت، می‌آید برای خودش مشغول می‌شود. لاله‌ها را دیدم مطمئن نبودم لاله‌اند. عکس گرفتم فرستادم خانه. مادر صبح گفت معلوم است لاله‌اند باقالی. نگفت باقالی، ولی لحنش همین بود. بعد تعریف کرد یک فرش سرمه‌ای تازه خریده‌اند. گفت ترنجش شبیه فلان فرش‌ است، رنگش شبیه کدام، طرح‌اش شبیه کدام. این‌ها را تعریف که می‌کرد چشم‌هایم را بسته بودم زیر آفتاب ایستاده بودم. الان ابری ابری است. لابد می‌خواهد ببارد.


نظرات:

"پشت ميزم در دانشکده نشستم. هيچ‌کاری نمی‌کنم، طوری که انگار منتظرم و وقت کم دارم کاری را شروع کنم و همين‌طور نشستم وقت بگذرد."

تا اینجایش خودِ من هستم با این تفاوت که دوشنبه امتحان پایان ترم دارم، 2 پروژه برای تحویل 3 شنبه دارم، خیر سرم فول تایم هم کار می کنم...اما پشت ميزم در دانشکده نشستم. هيچ‌کاری نمی‌کنم...


اين ارامش دقيقاپازل گمشده انسانهاست.خيلي ها نمي دانند چه كم دارند فكر ميكنند پول است وقتي پيدايش ميكنند ميبينند ان نيست فكر ميكنند قدرت است گيرم كه پيدايش كردند ميبنند كه ان هم نيست فكر ميكنند رفاه است درصورت رسيدن در ان هم نمي يابند فكر ميكنند نه ديگر فكر نمكنند چون مرده اندو صد البته به ارامش ابدي رسيده اندو چه دير من خوشحالم در اين شلوغي كار و زندگي انرا يافتم و خوشحالترم تو نيز به ان رسيدي


اصولاً قسمت اعظم زندگی را لحظات غیر مهم تشکیل میدهد...


نگاهت جالب بود


shad sirun er


همیشه هم اینجور وقتها ، هیچی‌ توی هیچ وبلاگی یا توی بالاترین یا هر جای دیگه نیست که آدم رو سرگرم کنه..فقط آدم ثانیه‌ها رو میشمره که مبادا تو این لحظه آخر این استاد اجنبی مچ آدم رو بگیر که داره مگس میپرونه...


تپه‌ای که سبزتر می‌شه، لاله‌ای که گونشُ بروز نمی‌ده، خواهر روحانی پیری که نمی‌میره، همش فریبی هست تا آدم این ثانیه رو به امید فهمیدن بعدی رها کنه.


در انجا هم حوزه و دانشگاه به هم نزدیک اند...


سلام...قبل از هر چيز بگم فونت وبسايتت رو خيلي دوست دارم ميرزا انگار دارم برگي از يه كتاب ميخونم
اين پايان نيست...



صفحه‌ی اول