echo "\n"; ?>
کافه آرت جاوا که نزدیک خانه است یک ردیف صندلی دارد با یک میز باریک و دراز که روبروی خیابان است. الان هم که هوا گرم شده پنجرهی قدی و کرکرهای مقابل مغازه را جمع میکنند و میشود راحت نشست و لای کتاب خواندن خیابان را تماشا کرد. ولی دلم عجیب هوای آن حس را کرده. آن حسی که سه سال پیش همینجا ازش نوشتم. خوبی نوشتن همین است. به هیچ کاری هم نیاید باز بعضی لحظات زندگیت را جاودان میکند. الان که خواندمش دقیق یادم افتاد که نشسته بودم پشت میز آشپزخانه برای خودم خط نگاه میکشیدم. پنجره باز بود و بیرون باد معمول تبریز بود که لای برگهای بید مجنون پشت پنجره میپیچید و آرامترین صدای عالم را میساخت. روزهای پر تب و تابی داشتم. میروم، میمانم، آخرش چه میشود و این حرفها. از تهران در رفته بودم تبریز و همانجور که عادتم در خانه بود راحت همه چیز را فراموش کرده بودم. شده بودم شمعدانی بی هیچ دغدغهای. نمیدانم آن بچه گربهها چه شدند. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید. حتماً خواهرکم مواظبشان بوده و هزار بار پرسیدم و هزار بار بهم گفته اسمشان را چه گذاشته و کدامشان خر است و کدامشان ناز. نه که الان ناآرام باشم و یا هر چه، زندهام، خوشم، ولی دلم هوای خانه کرده.
یاد طرح لرزان صخرهها روی آب افتادم. برای ابرها خاطره گفتم. با سبزههای تنهای زمین دست شستم. خندیدم. بوی آتش گرفتم.
یادت هست آنکه سوخت، آنکه نالید، آنکه هیچ شد، هر چه شد، برخاست آسمان را نگریست؟ خاطرت هست هر چه گفت جز صدای باد نشنید؟ هر چه اشک ریخت هیچ بر جانش نبارید جز بارانی؟ هر چه انتظار کشید هیچ نشد جز سبزفامی دشتهای پهناور؟
چون که گفت بخوان، چشم فرو بستی. دیدی او بر چاه میگرید، چشم باز گشودی.
خواندی.
تنها راه آمرزش پاینتهای پیاپی آبجو است، مگر به آنان تناقض جان آدمی فراموش گردد.
سنت جان قمارباز