میانسال و سپید مو است. تپل با ریش و سبیل پر پشت سفید و چروک دور چشم. نشسته روی به خیابان پشت پنجرهی دو نبش و مقابلش دختر و پسر جوانی نشستهاند. سر به سر گارسون میگذارد و به شوخیهای خودش قاهقاه میخندد و شکمش بالا پایین میرود. پیراهن چهارخانهی ریز پوشیده و یقهاش را باز گذاشته. از بالای سر دختر میبیندم. دستی به ریشم میکشم و میبینم سفید شدهاند. در شیشه خودم را نگاه میکنم. موهای سفید سفیدم را تماشا میکنم. کمی جلوتر روی پلهای مینشینم و جیبهایم را از تیلههای اشک خالی میکنم.
تیله ها...بهترین تعبیری بود که تا به حال از اشک ریختن خوانده بودم میرزا:)