دوباره در شش و بش این ماندم در خانه به حیاط پشتی را شب باز بگذارم یا نه. دیشب بستم، پریشب باز گذاشتم. این شبها که هوا خنک است و باد ملایمی هم دارد باز ماندنش کیفی دارد. وقتی میخواهم بخوابم صدای باد را میشنوم که ساییده میشود به برگها. آرامترین لالایی دنیاست. باز ماندن در فقط یکی دوتا مشکل دارد. یکی پرندههاست. شش هفت ساعت زودتر از من بیدار میشوند و شروع میکنند به خواندن. خوابم سبک باشد بیدار میشوم. البته یاد خانه طهران هم میافتم که همسایهام رسماً باغ بود و پر پرنده و صبح ساعت پنج تابستان سر و صدایی راه میانداختند. مشکل دیگر هم این است که خب نکند یکی سرش را بیاندازد بیاید تو. حالا یک روزی آمدید اینجا میبینید. حیاط پشتی یک در دارد به کوچهی پشتی. البته در را من اصلاً ندیده بودم. پارسال عصر بعد از به نیش کشیدن کباب و این حرفها ولو بودیم روی صندلیها، بعد مهدخت گفت اون چیه اون پشت و خب معلوم شد در است. در را باز کرده بودم و رفته بودم وسط کوچه عین گیجها سر و ته کوچهی خلوت پشتی را نگاه میکردم. حتی نمیدانستم آنجا کوچهای هست. هفت هشت ماهی بود آمده بودم این خانه. همین در چندان چیز محکمی نیست. یک قفل مافنگی دارد و یک هلش بدهی و بگویی هن میشکند. اعتباری بهش نیست. خانم صاحبخانه آن اول کلی بهم سپرده بود در خانه به حیاط را همیشه قفل نگهدار. به خاطر همین الان دچار شک شدم. حالا الان این همه حساب کتاب میکنم، امروز عصر برگشتم خانه دیدم در خانه به حیاط که چهارطاق باز است هیچ، در اصلی خانه را هم قفل نکردم. صبح فقط کلید برداشتم، ساعتم را بستم رفتم بیرون. یعنی کلاً خلاص.
خونهی من توی يزد هم همينطوریئه. اون موقع که بابل زندگی میکردم هم همينطوری بود. با اين تفاوت که تکليف خودم رو خيلی وقت پيش روشن کردم. خونه رو به حال خودش رها میکنم. میذارم هرکی میخواد بياد و بره. حتی وقتی هم میرم سفر درشو نمیبندم. از طرفی هم، منی که اهل تهران بیآسمون و بیحياطم صدای بادی که لای برگا میآد و بيدار شدن با صدای پرندهها رو از دست نمیدم. حتی اگه به قيمت کم خوابيدن تموم بشه.
يه چيز ديگه هم يادم اومد از حرف خانم صابخونهتون. داستان حسن و در قلعه. تصور کنيد. :ی
ما جنوبیم...
اینجا جز دو ماه زمستان ،همیشه ناله ی گنجشکان بی آب و علف بلند است . سرهایشان را به شیشه می چسبانند و با حسرت تلویزیون پر از درخت رو می بینند... ما هم سرهامون رو به شیشه ی تلویزیون می چسبونیم و از پشت ویترین درخت سبز می بینیم!
گفتم هوایی می شن، تلویزیون رو بردم پشت پنجره ، طوری که نتونن ببینن. و خودم دوباره سرمو چسبوندم به شیشه تلویزیون...
این روزها که همه اش صدای خون و کشته از تلویزیون بلند می شه...گنجشکای حیاطمون هنوز به من زل زنده اند و تو چشمهای من درخت سبز می بینند..غافل از اینکه اون سبزی از یه دیگه است...
*ما(منو گنجشک ها)هوایی شده ایم...هیچ قانونی از پس ما بر نمی آید...
ميرزا جان اين خانه خوشگل شما کجاي ايران است؟من مي ميرم براي خانه هايي که آنقدر درو پنجره و روزنه دارند که تو مجبوري مثل کريستف کلمب بري کشفشون کني بخصوص اگر چوبي زوار دررفته باشند.بگرد ببين ديگه چي پيدا مي کني برامون تعريف کني به قول معروف وصف العيش نصفالعيش
------------
میرزا: من ایران نیستم. این طرف اطلسم. مونترال زندگی می کنم.
در را باز بگذار؛ بیدار کردن گنجشک و کسی که از در بیاید تو می ارزد به صدای باد توی برگ های کوچه.
هنوز هم دیواری از خونه ات پر از عکسه؟
-------------
میرزا: نه، آن مال خانه طهران بود. یادمه دوستش داشتی.
نميدونم ربطش چي ميتونه باشه، اما من ياد اون عكس_ستون_ آبی رنگ گوشه پيج قبلی افتادم . جاش خاليه اينجا
دل را سپرده ام، چون کودک، به چشم هایت
خانم مرضييه بانوي اواز ايران در يكي از نوستالزي هاي دهه 40توصيف جالبي از اين فضا دارد
باز كن پنجره ها را كه نسيم ميلاد اقاقيها را جشن ميگيرد
من تصویر شما را گیج و بهت زده وسط کوچه ی کشف شده دوست داشتم.
ای آقا! بازم گلی به گوشه جمال فرنگ! طهران که دیگه کلاً طهران نیست. یه جوونک بیست و چند ساله همین هفته ی پیش اومد و با چاقو بهم حمله کرد و کیف بنده رو از صندلی عقب ماشینم برداشت و رفت! همونجا بمون که خوب موندی!
هوا اینجا هم خوب است ! عالی !!
ما اینجا همیشه در پشتی رو میبندی آخه نمیخواییم گرمای 50درجهایی بیرون وارد بشه و هوای مزخرف کولر گازی داخل بشه!
آقا همونجا بمون!
داخل=خارج
بنظر شما تهران پارسی بهتر از طهران نیست؟
------------
میرزا: به نظر شما امین دولت بهتر از امین الدوله نیست؟
منم یادت هست که از عکس اون دیوار پر از عکست رو دوست داشتم؟ ؛-)
-------------
میرزا: یادم هست دوستش داشتی.
پرغلط شد این کامنت قبلی :))
نمي دانم دقيقا چطور به خواندن اين صفحه رسيدم. اما خيلي خوب بود، خواندنش. در واقع رسيدني بود! دنبال وقتي هستم كه باقي پست ها را هم حتما بخوانم. موفق باشيد.