یکی دو روز قبل نشسته بودم نوک یک قایق سرخپوستی پارو میزدم. جز نوک دماغم و نوک قایق هر چه میدیدم درخت بود و آب بود و آسمان بود. ابرهای گرفته خیلی وقت بود بالاسرمان بودند و فکر میکردم بالاخره میبارد. منتظر بودم. داشتم آب را نگاه میکردم دیدم آن دورها باران شروع کردن به کوبیدن خودش به دریاچه و تند داشت به ما نزدیک میشد. چند لحظه مانده بود برسد. منتظرش بودم ولی باورم نمیشد آمدن باران را ببینم. کاری هم نمیشد کرد. وسط قایق سرخپوستی که چتر بلند نمیکنند. فقط خیس میشوند. پارو را محکمتر گرفتم و چشم بستم. باران تیز بهمان رسید و محکم بارید.
امروز دیدم دل به کسی داده. ته دلم برای او خوشحال شدم. دلم بارید. چشم بستم.
خيلي خوبه که وقتي دل آدم مي باره آدم زير بارون باشه که کسي نفهمه بارش از کجاست
کدوم دریاچه؟
-------------
میرزا: اینجا
مثل یک خواب کوتاه. مگر می شود باران را دید از دور که می آید و همان لحظه خیس نشد؟!
اشيان به هر غريبه دادن نهايت درماندگيست براي اشيان غريبه دوست باريدن نهايت عزت وغريبه رادر اشيان ديدن و چشم فرو بستن نهايت بزرگواري است
دوستان معرفی کردند. ما اومدیم لذت بردیم و بازم مزاحم می شیم. مرسی از دوستان و مرسی از شما
موفق باشی
چقدر دوست دارم صدای باران را بشنوم و همان لحظه زیر قطره هایش خیس و تر شوم ... افسوس که ساده ترین رویاها تنها میتواند با یک معجزه مرز خیال را رده کرده و به وصال حقیقت برسد ... معجزه ای که سالهاست در انتظارش هستم
چه خوب بود...یه حس ِ نرم ِ ابری
اینجور موقعیتا مایهی دردسره، سعی میکنم نباشم اینجور جاها!