دو روز است فکر می‌کنم می‌شود گفت مجارستان در حسرت گذشته‌ی باشکوه‌اش است، بعد می‌بینم جدا از اینکه جمله‌ی عهد بوقی و مزخرفی است، اینجا اصلاً صدق نمی‌کند. کدام گذشته‌ی باشکوه؟ هزار سال پیش هفت قبیله‌ی مجار از آسیای مرکزی آمدند اینجا مجارستان را تشکیل داده‌اند. برای خودشان چهارصد پانصد سالی بودند تا ترک‌های عثمانی آمدند و صد و خرده‌ای سال حکومت کردند. بعد هم اطریش آمده و بعد از آن هم شوروی. این گذشته‌ی با شکوه جز چند تا قدیس چیزی از خودش باقی نگذاشته. از این وسطی‌ها هم کل اثر عثمانی‌ها به یکی دو محراب و حمام در بوداپست محدود مانده و باقی زیبایی شهر دست‌پخت اطریشی‌ها است با سبک خودشان که زیباترش در اروپای مرکزی هست. خلاصه خبر خاصی از زیبایی بومی اینجا نیست.
بوداپست دو شهر است، بودا و پست. با یک شهر دیگر به اسم بودای کهنه قرن نوزدهم تصمیم گرفتند بشوند یک شهر و شدند. بودایشان به نظر اعیان‌نشین‌تر می‌آید. ما بالای یک کوه هستیم در بودا. کنار کاخ سلطنتی سابق. از آن وضعیت‌ها که شهر زیر پایمان است و منظره داریم پز دادنی و غیره. خودشان جماعت خوش‌هیکلی هستند. خوشگل نه چندان ولی قد بلند و خوش ترکیب و خیلی وقت‌ها موسیاه که ترکیب زیاد مرسومی نیست. زبان‌شان هند و اروپایی نیست. آدم عادت ندارد یک زبانی به حروف لاتین نوشته شود و این همه ناآشنا باشد. از یونانی ناآشناتر است. یک پاراگراف متن می‌خوانی و دریغ از یک کلمه یا صدا یا حرف اضافه آشنا. نزدیک‌ترین قوم و خویش زبان‌شان فنلاندی است و گمانم استونیایی. اینترنت گران مجال ویکی‌پدیاگردی هیچ نمی‌دهد.
یک راهنمای مجاز داریم که مثل بلبل فارسی حرف می‌زند. نمی‌دانم بین این همه زبان در دنیا از چی ایران و فارسی خوشش آمده. عاشق ایران است و ایران‌شناسی خوانده و فارسی‌اش روان و بدلهجه است، شبیه به افغان‌ها حرف می‌زند ولی باز با عیار آن لهجه هم غلط زیاد دارد، هرچند حتی عبارات صدا و سیمایی هم وسط حرف‌هایش خرج می‌کند. می‌گوید مجارها بدبین و حسود هستند. آنقدر طی تاریخ مورد هجوم واقع شدند که به آینده بدبین هستند. مغول‌ها تا اینجا رسیده‌اند و شصت درصد جمعیت را کشته‌اند. ترک‌ها و اطریشی‌ها و کمونیست‌ها هم که بعد آمدند. می‌گوید مجارها نق‌نقو هم هستند و همیشه در حال اعتراضند. گویا حتی در سرود ملی‌شان هم نق می‌زنند. مملکت جمع و جوری دارند. ده ملیون نفرند در کل. پنج ملیون مجار هم در کشورهای اطرافند، یک مقدار خوبی‌شان در اسلواکی‌اند و روابط اسلواکی با مجارستان از ترس اینکه مجارهایش بخواهند به وطن وصل شوند عموماً شکرآب است.
شهر قسمت کهنه و پوسیده زیاد دارد. خیابان خوشگل اروپایی هم زیاد دارد، کافه و رستوران خوشگل هم. کاملاً سر و وضع سرمایه‌داری دارد و هیچ فرقی با باقی اروپا نمانده، فقط کمی کهنه‌تر. بعد از سقوط کمونیسم همه‌ی مجسمه‌های حضرات را جمع کردند بردند در یک پارک. تنها چیزی که من از کمونیسم پیدا کردم (غیر از یک میدان به اسم مسکو) مجسمه‌ی بزرگ و زیبایی بود سر کوه وسط شهر. از همه‌جا دیده می‌شود. زنی بود رو به باد ایستاده با یک برگ زیتون از دست؛ یادگار آزادسازی بوداپست از دست نازی‌ها توسط بلشویک‌ها بود. الان مجسمه‌ها، مبارزان تاریخ‌شان‌اند، مبارز با عثمانی، مبارز با اطریش، مبارز با فلان. کنار دانوب یک سری کفش برنزی به یادبود کشتار یهودیان گذاشته‌اند. نازی‌ها این‌ها را ردیف کرده‌اند کنار دانوب و با گلوله به آب انداخته ‌بودندشان. کفش‌های برنزی هم به عنوان نماد رو به دانوب نشسته‌اند.
بردندمان رقص کولی ببینیم. کولی‌ها اینجا در موسیقی سری در میان سرها دارند و نوازنده و موسیقی‌دان زیاد ازشان درآمده. مثل باقی اروپا خیلی محبوب نیستند ولی حداقل به خاطر جاذبه توریستی هم که شده تحویلشان می‌گیرند. رقص‌شان ترکیبی از هزار رقص دیگر بود و حتی لزگی هم داشت. وسطش جیغ‌های گوش‌خراشی هم می‌کشیدند. دهات اطراف هم بردندمان. یک دهاتی بود که راهنما می‌گفت ماسوله و ابیانه و کندوان مجارستان است، منظورش این بود که خوشگل است و بود هم. ده پر خنزر پنرز فروشی بود و رنگارنگ و جان می‌داد برای توریست‌خفه‌کنی. ضیافت بصری بود خلاصه.
مشکلات مدرنیسم یقه‌ی اینها را هم گرفته. سالی چهل هزار ازدواج دارند، بیست هزار طلاق. راهنما می‌گفت انسجام خانواده کمتر شده و همین آیه‌های معمول این اوضاع. تا امروز سیزده مجار نوبل بردند ولی فقط یکی مقیم مجارستان بوده. فرار مغزها هم دارند چون پول هنوز کم در می‌آید. یک درآمد معمول پانصد ششصد دلار در ماه است.
دانوب برای خودش داستانی مفصلی است. آبی نیست. قهوه‌ای بود، البته وقت طغیانش هم بود. هنوز ماهی دارد. گمانم عریض‌ترین رود اروپاست. از آلمان شروع می‌شود و بالاخره به یک جایی می‌ریزد، لابد دریای سیاه. کلی قربان صدقه‌اش می‌روند. در راه دهات بردند پیچش را ببینیم. مقدار خوبی پیچیده بود. می‌گفتند بولشویک‌ها فقط برای اینکه زیبایی پیچ دانوب را خراب کنند آمدند یک نیروگاه آبی بسازند. یک مقدار در رودخانه خاکریزی کردند و بعد شلوغ شد و پروستاریکا شد (یا قبل از آن) و ملت ریختند نگذاشتند نیروگاه ساخته شود. این مجار ایران‌دوست می‌گفت اسم دانوب ایرانی است و از سکاها رسیده است. گویا در زبان پهلوی (یا هر چه که داریوش به آن زبان حرف می‌زده) فعلی بوده شبیه به دنوییه که به معنای گذشتن بوده و در کتیبه داریوش در حوالی کانال سوئز هم این کلمه دیده شده. القصه دانوب از همان کلمه آمده. کلاً این حوالی اسم همه رودها دانوب و دان و دن (همان دن آرام) است.
طولانی شد. فردا می‌رویم پراگ.


نظرات:

این فردا پراگ رفتن، گوارای وجودتان. مدتهاست در مورد پراگ خوانده ام و از معدود شهرهایی است که با همه وجود می خواهم ببینمش. نه به خاطر میلان کوندرا و ایوان کلیما و حتی هاشک، که فقط به خاطر شوایک


پراگ شمال آفریقاس؟!!!!


چارلز بریج رو حتما دوبار برید. یک بار تو روز. و یک بار تو شب.اون پل و تپه ای که بهش منتهی می شه (prague castle) رو دوبار باید دید.و حال و هوای روز و شبش کلی با هم فرق داره و در هر دو وقت بسیار متفاوت خودشو نشون می ده. برای اینکه نورپردازی کستل توی شب و انعکاسش توی آب رو خوب ببینید باید یه جای خیلی دورتری برید. مثلا سمت تئاتر ملی. از اون فاصله دور کستل بسیار به یاد موندنیه
---------------
میرزا: همه را انجام دادم. مرسی


عجب سفر نامه ای نگاشتید ... ناصرخسرو می باید شاگردی شما میکرد!
درباره ی آن بدبینی، به نظر می رسد تاریخمان نیز شبیه هم باشد که آن تحفه برای هر دو ارمغان آورده!


هم شهری جان آخه چطور دلت میاد از "نق نقو" به عنوان یک صفت منفی یا فحش استفاده کنی؟ اگه هم شهری نبودیم الان اینجا از نق زدن خونریزی بپا بود.
سفر خوش
------------
میرزا: من به صورت رسمی عذر می خواهم. اگر لازم می دانید در تلویزون هم می روم عمومی عذر خواهی می کنم.
دو نقطه دی


:)
خوش بگذره...


دوست عزیز من سلام
متن زیبایت را خواندم و از آن لذت بردم تو را با نام "میرزا پیکوفسکی"لینک کردم
با " ما همه مقصریم" به روزم
ممنون و موفق باشی.
در صورت تمایل مرا با نام "جنون" لینک کن.


لطفن وقتی به اینترنت ارزان رسیدی از آن جاهای توریست خفه کن اش یک چند تایی هم عکس بگذار. هر چند که گفته اند وصف العیش نصف العیش، ولی خب عکس چیز دیگری است.
---------------
میرزا: برگشتم می گذارم در فلیکر.


من یک همکار داشتم، یک دختر ایرانی که اسمش دانوب بود.


چندروزه دارم سفرنامه هات رو می خونم...کم پیش می یاد سفرنامه های اینترنتی فارسی به هیجانم بیاره ولی حالا هیجان زده ام . . .



صفحه‌ی اول