روز آخر بوداپست بالاخره فهمیدم یحتمل بومی‌ترین ویژگی مجارها چیست، صنایع دستی. حالا یا واقعاً دستی در صنایع دستی دارند یا خوب بلدند توریست رنگ کنند. روز آخر مصادف بود با روز ملی‌شان که یا مملکت‌شان تشکیل شده بود یا آزاد شده بود یا یک چنین چیزی. اطراف کاخ سلطنتی سابق که الان سه تا موزه شده بود غرفه‌های صنایع دستی گذاشته بودند و غلغله بود. همه‌کار هم بود. از طراحی روی بوق استخوانی و دفترسازی و ملیله‌دوزی (یا چیزی شبیه آن) و سفال‌گری تا آهنگری. قسمت خوشایند قضیه این بود که حضرات همان‌جا حصیر می‌بافتند یا پشم می‌ریسیدند. واقعاً تماشای کارشان لذت‌بخش بود. قیافه‌هایشان هم عموماً دیدنی بود. سر و وضع روستایی و قرون وسطایی داشتند، سبیل‌های از بنا گوش در رفته و خانم‌هایی با پیش‌بند‌های بلند آبی. یک پارچه‌ی آبی پررنگ دارند با نقش‌های ریز سفید که یک جور پارچه ملی‌شان است. ملتفت نشدم چطوری پارچه ملی دارند. عصر رفتیم پراگ.
پراگ واقعاً زیباست. یعنی هر چه گفتند راست گفتند. پاریس شرق‌ است. نه چون شبیه پاریس است، چون کاراکتر دارد و قدیمی است و پر از دیدنی است و عالمی است. پراگ از به هم پیوستن چهار شهر قدیمی شکل گرفته برای همین بافت قدیمی‌اش بسیار مفصل است. مثل باقی شهرهای دنیا مرکز قدیمی شهر تشکیل نشده از ده بیست بلاک شهری. از این سر تا آن سر بافت قدیمی یک ساعت پیاده‌روی است. سالم هم مانده. گمانم در جنگ دوم بمبارانش نکردند. لابد دلشان نیامده، مواظبش بودند.
تاریخ‌شان هم مثل باقی اروپای شرقی است. قبایل اسلاو قرن ششم آمدند مستقر شدند و بودند تا هابسبورگ‌ها سرشان خراب شدند تا جنگ اول. البته اکثر زیبایی شهر را مثل مجارها مدیون اطریشی‌ها هستند. بعد از جنگ دوم گیر کمونیست‌ها افتادند تا انقلاب مخملی‌شان. این وسط یکبار پروتستان‌ها ریختند داخل قلعه و حاکم و نایب کاتولیک هابسبورگی را از بالای بارو پرت کردند پایین. حضرات روی کپه‌ی پشگل افتادند و زنده ماندند. کاتولیک‌ها هم که از شمر امام‌زاده علم می‌کنند گفتند معجزه است و سی سالی بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌هایشان جنگ شده و آخرش هم کاتولیک‌ها جنگ را بردند.
خط‌شان بالای حروف حرکه زیاد دارد، همان که در فرانسه می‌گویند اکسان، البته یقیناً اسم دقیق‌تری برای این موجودات وجود دارد. بامزه بود که برای کلمه‌ی پست بالای س یک چیزی دارند که می‌کندش ش، یعنی می‌خوانندش پشتا. فکر کنم کم ملتی پست را یک چیز دیگری بخواند. زبان‌شان طبعاً ریشه اسلاوی دارد و هم‌خانواده روسی و لهستانی است. چون شبیه روسی است به گوش خیلی ناآشنا نیست. انصافاً زبان مجاری چیز غریبی بود. زبان هم‌سایه‌شان اسلواکی با چک تقریباً یکی است. یعنی در یک مکالمه هر دو حرف همدیگر را خوب می‌فهمند. اسلاوها بودند که خواستند از چک‌ها جدا شوند. به قول راهنمایمان می‌خواستند نشان بدهند بلدند خود را اداره کنند. بعد هم از طریق پارلمان مسالمت‌آمیز جدا شدند. با به قول راهنما حالا خیلی‌هایشان پشیمانند. به نظر می‌آید هر چه به درد بخور بوده، از تاریخ و اعتبار و غیره، دست چک‌ها مانده.
خودشان را ملت صلح‌طلب و منعطفی می‌دانند. نمی‌دانم میراث کمونیسم است یا نه، ولی حوالی شصت درصد خود را معتقد به هیچ دینی نمی‌شمارند. گمانم به کمونیست‌ها ربطی نداشته باشد، چون لهستان هنوز مذهبی است. گویا خرده بورژوازی قوی‌ای داشتند چون هیچ احساس نمی‌کنید مملکت کمونیستی بوده. پر از مغازه‌های ریز ریز است که نمی‌شود همه‌شان در این بیست سال پیدایشان شده باشند. کل شهر نسبت به بوداپست از لحاظ شهری و تاریخی و فرهنگی غنی‌تر به نظر می‌رسد. جماعت سر و وضع شیک و مرتب‌تری دارند. اصلاً مهر این ملت به دلم افتاده. طبعاً کنار بافت قدیمی، شهر جدید هم هست که گویا کمی بی‌قاعده گسترش پیدا کرده. ملت پراگ عموماً در حاشیه شهر زندگی می‌کنند و وسع‌شان برسد عموماً یک ویلا مانندی بیرون شهر دارند که آخر هفته‌ها بروند استراحت.
آن چهارشهر کهنه، اولی قلعه است که الان هم دفتر رئیس‌جمهور آنجاست. وسط قلعه کاتدرالی هست که به شکل احمقانه‌ای بزرگ ساخته‌اندش. انگار یک فیل را بگذاری داخل پاسیو. شهر دوم کنار قلعه است و اعیان نشین بوده. پر از باغ است. تصور بفرمایید قلعه بالای کوهی است و شهر دوم در حاشیه و کوهپایه. تمام این شیب را طبقه طبقه باغ‌ ساخته‌اند. انگار باغ‌های معلق بابل. نیم ساعتی با پله‌ها از لای این باغ عدن آمدیم پایین و حظی بردیم. شهر سوم مال یهودی‌هاست، یعنی بود. الان هزار نفر یهودی در پراگ نمانده. جالب اینکه قرن شانزده اینجا را دیوار کشیده بودند دورش و گتو بوده و حتی یهودی‌ها را مجبور کرده بودند یک بازوبند با دایره زرد به نشانه شرم بپوشند. از تمام آن دنگ و فنگ چند کنیسه و یک قبرستان مانده. پاک‌شان کردند.
شهر آخر هم به اسم شهر قدیمی شناخته می‌شود و میدان اصلی‌اش اصلی‌ترین جاذبه توریستی است. یک ساعت قدیمی دارند از قرن چهارده که سه جور ساعت بابلی و بوهمی قدیمی و آلمانی را همراه با محل ماه و خورشید در دایره البروج و چند چیز دیگر نشان می‌داده. ساعت بابلی بین طلوع و غروب را به دوازده ساعت قسمت می‌کرده. در نتیجه طول یک ساعت در طول سال ثابت نبوده و کم و زیاد می‌شده، شب‌ها هم ساعت لازم نداشتند. ساعت بوهمی بیست و چهار ساعته بوده ولی شروعش با غروب آفتاب بوده، یعنی در طول سال می‌چرخیده. ساعت آلمانی هم همان ساعت خودمان است که چون آلمان‌ها بردندش پراگ شده ساعت آلمانی. حالا همه‌ی این‌ها را با آن بند و بساط دایره البروج روی یک صفحه ساعت نشان می‌دهند. هزار تا عقربه داشت و کمان از این‌جا به آنجا و یک چیز قاراشمیشی بود که مجبور شدم یک راهنما بخرم یک ساعتی بررسی کنمش بفهمم این ساعت را چطور می‌شود خواند. سر ساعت هم دنگ و دونگ می‌کرد و چهار تا مجسمه پلیدی اطرافش تکان می‌خوردند، خودپسندی و طمع و مرگ و ترک. ترک هم پلیدی بوده چون عثمانی‌ها همیشه در حال حمله به پراگ بودند ولی موفق نشدند بگیرندش.
اسم قدیمی چک بوهمیا بوده. الان بوهمیا غربش است و شرقش موراویا است. کریستال چک را برای همین بوهمی می‌گویند. من تازه ملتفت شدم. کریستال از در و دیوار می‌بارد. می‌روی داخل مغازه، یک جوری چیدن‌شان انگار لیوان یک‌بار مصرف است. بعد می‌بینی این فنقلی که داشتی در تراش‌هایش کنکاش می‌کردی به اندازه درآمد شش ماه‌ات می‌ارزد. به اعتقاد من به کریستال‌هایشان به حد کافی احترام نمی‌گذارند. برای کافکا موزه دارند. کلاً موزه برای نویسنده چیز مفرحی است. عکس از محل زندگی‌اش گذاشته بودند و زن‌های زندگیش و برش‌هایی از نامه‌هایش. پایین هم از مسخ و قصر و محاکمه و غیره سعی کرده بودند با چند اثر تجسمی و نمایشی یادی بکنند.
امروز عصر رسیدیم ورشو. نتراشیده به چشم می‌آید. حواستان باشد بعد از پراگ بروید خانه. هر جا بروید تو ذوق‌تان می‌خورد.


نظرات:

بعد از خوندن سفرنامه تون حس کردم اصلا پراگ رو ندیدم ! باید یه بار دیگه برم . چشمای من دورو خوب نمی بینه. فکر کنم به اون علت بوده که فقط هرچی نزدیک بوده دیدم :)


بوداپست با :
رقص مجار های برامس به خصوص شماره 1
ارکستر فیلارمونیک وین
به رهبری کلودیو آبادو

.....................................

پراگ با :
رقص های اسلوانی دورژاک به خصوص شماره 2 اپوس 72
ارکستر فستیوال بوداپست
به رهبری ایوان فیشر

.....................................

عکسهایتان را هم بگذارید از پراگ


ای جانمی جان! پراگ! دلم خواست!


سلام
فید وبلاگ شما را در سایت روزنامه نگار آزاد قرار دادم . امیدوارم که از این طریق خوانندگان آن سایت با این وبلاگ آشنا شوند


دقيق توصيف کرديد جالب بود


به شدت با دو جمله آخر شما موافقم. من فکر می کردم فقط خودم اینطوری شدم وقتی پراگ رو دیدم!


در شهرستان بروجرد نام یکی از صنایع دستی هست: ورشو سازی!


ما هم در ایران پارچه ملی داریم : لنگ حمام



صفحه‌ی اول