ورشو خیلی خبر خاصی نیست. به قول معمار میانسالی که در گروه‌مان است فقط یک شهر است. بی‌دلیل هم نیست. در جنگ جهانی دوم هشتاد و پنج درصد شهر نابود شده. یعنی تقریباً چیزی نمانده که بشود بهش گفت شهر. بعد از جنگ کمونیست‌ها همه‌چیز را از نو ساخته‌اند. خود لهستانی‌ها دوست دارند بگویند خودمان شهر را بازساختیم ولی وقتی می‌پرسی با کدام پول به دوردست‌ها نگاه می‌کنند. خلاصه حضرات نازی خدمتی که به ورشو کرده‌اند در ردیف خدمات‌شان به یهودی‌ها بوده.
زبان‌شان از گروه اسلاو است. شبیه به روسی است و بدون آموزش حدوداً می‌فهمند روس‌ها چه می‌گویند. راهنما می‌گفت چک‌ها زبان لهستانی را کامل می‌فهمند ولی ما از زبان آن‌ها چیز زیادی سر درنمی‌آوریم. چیزی که می‌نویسند و چیزی که می‌خوانند مقدار قابل توجه‌ای تفاوت دارد و در این زمینه فرانسه خط بسیار خواناتری دارد. این حرکه‌ها و اکسان‌های اطراف حروف که کماکان باید اسم بهتری داشته باشند، در نوشتار لهستانی فت و فراوانند. یک قلاب دارند گیر می‌کند به گوشه پایین راست حرف اِی و خوانده می‌شود این (بر وزن عیب). یک حرفی دارند که من عاشقش شدم. وسط دسته‌ی حرف اِل یک خط اریب و کوتاه بکشید. من اسمش را گذاشتم ل قرتی، صدایش هم هیچ دخلی به ل ندارد، خوانده می‌شود وو یا دقیق‌تر دابلیوی انگلیسی. یک چیز بامزه اینکه راهنما هم اعتقاد داشت زبان مجارها عجیب و سخت است و می‌گفت اصلاً همه در اروپا با زبان این‌ها مشکل دارند، بس که شبیه هیچ چیز نیست و سخت است و ناآشنا. نتیجه می‌گیریم سعی کنیم جزیره‌ی زبانی نباشیم.
اصولاً جزو عشاق تاریخ نیستم. این‌ها هم یک زمانی از اطراف خزر کوچ‌نشینان‌شان آمدند و زمانی برای خودشان آدمی بودند و حتی یک موقع به اطریشی‌ها کمک کردند که وین را عثمانی‌ها نگیرند. بعدها آنقدر با روس و پروس و سوئد جنگیدند تا ضعیف شدند و قرن شانزده یا هفده کلاً مملکت تقسیم شده بین روس و پروس و اطریش و یک صد سالی در نقشه نبودند. بعد از جنگ اول باز تشکیل شدند تا جنگ دوم و نازی‌ها و بعد هم کمونیست‌ها. نقداً هم سر اینکه یک صلیب جلوی کاخ ریاست‌جمهوری باشد یا نباشد کاتولیک‌ها و سکولارهای‌شان دست به یقه شدند. خود صلیب که چیز چوبی زشتی بود که آدم فکر می‌کرد قباحت دارد سر این داد و هوار راه انداختن. کم مذهبی نیستند. بین سی تا چهل درصد‌شان هر یکشنبه می‌روند کلیسا و فقط چهار پنج درصد خود را بی‌دین معرفی می‌کنند.
مثل همه‌ شهرهای بزرگ اروپا یک قسمت قدیمی دارند که تقریباً از نو ساخته شده است. عکس‌های بعد از جنگ که می‌بینید فکر می‌کنید بمب اتم در شهر انداخته‌اند. هر روز ساعت یازده و ربع صبح از پنجره‌ی کاخ سلطنتی با یک شیپورمانندی آهنگی می‌زنند به یاد ساعت حمله‌ی آلمان‌ها به شهر. آلمان‌ها همان اوایل حمله نیمی از شهر را نابود کرده‌اند. اواخر جنگ یک قیام شصت و سه روزه رخ داده و آلمان‌ها بعد از سرکوب قیام باقی شهر را تخریب کرده‌اند. گویا هیتلر از لهستانی‌ها به صورت خاص تنفر داشته. در حین همان قیام ارتش سرخ رسیده بوده به شرق رودخانه‌ای که از میان شهر رد می‌شده. نشسته سرکوب قیام را تماشا کرده و هیچ تکان نخورده و بعد از عقب‌نشینی نازی‌ها فاتحانه وارد شهر مخروبه شده. این قضیه عدم محبوبیت لهستانی‌ها هنوز برقرار است. راهنمایمان با لحن مظلومی می‌گفت نمی‌دانم ما را چرا هنوز در آلمان و انگلیس و غیره دوست ندارند.
گتوی یهودی‌ها زمینی به وسعت سیصد هکتار بوده، شاید یک سوم شهر. چهارصد هزار یهودی لهستانی و چکی و ... درش ساکن بودند. حدود صد هزار نفر از گرسنگی مردند و باقی به اردوگاه‌ها فرستاده شدند. آن اواخر کار بیست هزار نفری که مانده بودند شورش کردند، نه برای رهایی، برای مردن شرافتمندانه. نازی‌ها هم همه را کشتند، تک و توک نجات پیدا کردند. آن بیست هزار نفر سه هفته بدون هیچ سلاح گرمی مقاومت کردند. آخر کار نازی‌ها خانه‌ها را آتش می‌زدند تا با کسانی که داخلشان بودند بسوزند. الان جای ایستگاه قطاری که یهودی‌ها را به اردوگاه می‌برده، بنای یادبودی ساخته‌اند. یک موزه‌ی یهود معظمی هم در حال ساخت است.
از زمین و زمان عکس و پوستر شوپن می‌بارد که قهرمان ملی‌شان است. بهش می‌گویند سرباز رمانتیک چون از پاریس با سمفونی‌هایش با روسی‌ها حاکم بر لهستان (زمانی که کشور سه قسمت بوده) می‌جنگیده. الان قلبش در یکی از کلیساهای این حوالی مدفون است. نمادشان یک پری دریایی است که حافظ شهر بوده و خواهر آن پری دریایی معروف دانمارکی‌ها است. شهر الان یک شهر معمولی در حال گسترش است. اصلاً به زیبایی پراگ و بوداپست نیست. در زمینه‌هایی به قول ابوی و خانم والده شبیه مسکو است. زیرساخت چندانی ندارد، یک خط مترو فقط. شهر یک رودخانه دارد با هشت پل که گویا برای جمعیت دو و نیم میلیونی کم است و همیشه در پل‌ها ترافیک دارند.
جلوی هتل ما بنای بسیار عظیم چهل پنجاه طبقه‌ای هست در وسط یک میدان بزرگ که هدیه‌ی استالین است. در مسکو هفت‌تا از این برج‌ها وجود دارد که به هفت خواهران معروفند. استالین غیر از اینجا به بخارست و لیتوانی یا استوانی یا آن یکی هم از این برج‌ها عطا کرده. الان احساسات ضد و نقیضی در مورد این سازه دارند. یک سری دوستش دارند و یک سری به عنوان نماد زمان کمونیسم می‌خواهند خرابش کنند. تصمیم گرفتند میدان دورش را بفروشند به ساختمان‌سازها که این حضرت بشود یک برج بین برج‌های دیگر و ابهتی که الان دارد بشکند. خود برج الان موزه است و تالار تئاتر و سینمایی که فیلم‌های هالیوودی پخش می‌کند و خلاصه طنز غریبی است. زمان کمونیست‌ها یک سری چیزها بهتر بوده، ورود به دانشگاه راحت‌تر بوده، کار پیدا کردن ساده‌تر و امنیت بیشتری بوده چون همه از پلیس می‌ترسیدند. ولی به روایت خودشان بدبختی آن موقع بیشتر از خوشبختی‌اش بوده.
مملکت کشاورزی است و این اواخر توریسم. یک سری معادن نمک و ذغال‌سنگ هم دارند. البته این توریسم زیاد به ورشو محسوب نمی‌شود، این چند روزه جز خودمان توریست چندانی نبود. همه می‌روند کراکف که پایتخت قدیمی است و به قول خودشان شهر فرهنگ و تفریح است در مقابل ورشو که شهر کار و سیاست است. شهر دیدنی‌شان کراکف است گویا و این ورشو زیاد خبری نیست.
فردا برمی‌گردم مونترال.


نظرات:

البته که کراکوف خیلی بهتر از ورشو است اما قدیم ندیما می گفتن ورشو بغض فروخفته ای جنگ دوم است حالا چرا آن بنده خدا فکر می کرد فروخفته نمی دانم!
یکی از خاطرات خوبم در کراکوف این بود که با نویسنده ای ژاپنی آشنا شدم و جالب تر آنکه در ورشو پایم شکست ؛ با این حال آن سفرم کلی خاطره داشت برایم . با اینکه زیاد اهل سفر نیستم و در طول سفر مدام بهانه می گیرم و اطرافیان را می رنجانم اما آنجا آرام و قرار داشتم؛ هنوز هم نمی دانم چرا!!!


حرف آن راهنمايتان که با لحن مظلومی ‌گفت ... مرا یاد خودمان انداخت، یاد روزگاری که نمی دانستند چقدر سبزیم !


ضمن تشکر از این سفرنامهء خوب و جذابی که نوشته ای
عرضم به حضور شما که اگر اشتباه نکنم حدود هزار سال و چهار صد سال پیش ترکهای هون ( یا هان ها) از حد فاصل آسیای میانه و چین امروزی راه افتادند دریای خزر را دور زدند و از این طرفش سر از اروپا در آوردند . یک تعدادشان در مجارستان ماندند و اسم آنجا را هم گذاشتند (هان گاریا ) یا سرزمین هان ها و یک تعدادشان هم به شمال اروپا و ناحیهء فنلاند امروزی و تا حدودی استونی ، رسیدند . چند صد سال بعد دستهء دیگری از ترکهای آیغوری باز از همان آسیای میانه راه افتادند و آمدند در حد فاصل شمالی غربی ایران تا نواحی مرکزی ترکیهء فعلی رسیدند . بنابراین سه دسته ترک الان در اروچا هست که عبارتند از همین ترکیهء خودمان ، مجارستان و فنلاند . هر سه ملت زبانشان ترکیک است . ترکیک چند زبان مختلف را در بر می گیرد که زبان ترکی استانبولی ، مجاری و فنلاندی از آن جمله اند . این سه زبان با قرقیزی ، ازبکی ، ترکمنی ، قزاقی ، آیفوری ، جغتایی و مغولی هم ریشه اند . در نتیجه اگر یک مغول وارد بوداپست شود مثل این است که یک فارس وارد کردستان بشود و صداها و کلمات برایش آشنا و یا مانوسند چرا که فارسی و کردی و لری و گیلکی و بلوچی و پشتو همه از خانوادهء پرسیک یا پارسیک هستند
یک نکتهء جالب . مدیر شرکت جنرال موتورز آمریکا اسمش بویوک بود . یک سواری شورلت را هم به اسم خودش یعنی بویوک نامگذاری کرد . اما این شخص اصالتا" فنلاندی بود . یعنی کلمهء بویوک فنلاندی هست . ولی می بینیم که در زبانهای ترکی و مجاری هم اینبویوک همان معنی را می دهد که اگر اشتباه نکنم یعنی پسر جوان


be roozam


مرسی.جالب و خواندنی بود.
-------------
میرزا: مرسی پسرعمو



صفحه‌ی اول