راهب دست از قدم زدن برداشت. آرام نجوا کرد. نهالی قد کشید. درختی تناور برگ تکاند. برگهایش به زمین باریدند. پاییز شد. خورشید خود را به افق نزدیک کرد. باد از شرق وزید و لای ردای سرخ راهب پیچید. باد نجوا را نشنیده بود. تندتر وزید و باز نشنید. باران گرفت و قطرههای باران از شاخههای نهال چکه کردند. ندانستند راهب چه گفت. دانههای برف رقصان از راه رسیدند. بر زمین آرام گرفتند. زمین خبر شد آنان نیز ندانستند. راهب ردایش را محکمتر بست. تا پایان زمستان طولانی ایستاد. عاقبت خورشید سر زد. پیچک به عصای راهب گردید. راهب باز به نجوا گفت. شبدر شنید. شفقت در سکوت است.
فقط شفقت درسکوت است؟خيلي چيزهاي ديگر هم هست مثل گذشت ،عدالت و...
درضمن به آقا ضيا هم بگيد که من هم خوب سفر نامه مي نويسم
پس چرا دعوتمان نمیکنید بخوانیم ؟
اول شما مرا بفرستيد سفر بعد ببينيد چه سفرنامه اي براتون بنويسم ناصر خسرو و مارکوپولو لنگ بندازند
خیلی لطیف و قشنگ بوداین مطلب...
یاد بگیرین این خوبی ها اکثرشونو در سکوت انجام بدیم, بهشت میشه!
بعد اینکه اونیکی فیلتر شد تقریبا دیگه نداشتمت. یعنی کلا نداشتمت!
چقد خوشحالم که دوباره می خونمت پیکوی عزیز
دو سه داستان ترجمه زیبا.
و چند تایی هم سطر شاهکار. اینجا خوانده بودم.
به قول نامجو.
این سفرهای گران از در و دیوار حویلی
تو تنم موش میریزه صدای خرگوش می ریزه
به یکی کشته نا خوانده چه سود................
پیکر تراش
به محض ورود سردبیر ، به تحریریه ؛ همگی ناخودآگاه خودشان را جمع و جور کردند . از همان در شیشه ای که با غیض ، بازش کرد و به طرف اتاق خودش از میان راهرویی که در انبوه میزها و پارتیشن های کوتاه شیشه ای به زور ایجاد شده بود ، شلنگ انداخت ؛ معلوم بود که اصلا سر کیف نیست !
“دعوتید به خوانش …”
جایی که باد نجواها رو نشنوه خیلی به نظر قاراشمیش میرسه: گندیدن نمک
ما بخوایم شما دوباره بری سفر سفرنامه بنویسی چی کار باید بکنیم ؟
اصلن با خرج من.