عجب قدی دارند. حتی دورگهها. آن دختره که سمت راست دو ردیف جلوتر است ترک-فرانکوفون است، جلوییاش لبنانی-فرانکوفون. اصلاً فرانکوفونی ژن غالب است. همه بلند و کشیده و شیک و با جدیت تمام مشغول نت برداشتن از بیانات استاد کچل از خودراضی. بیارتباطی تام و تمام مزخرفات این کچل به زندگیم در ردیف سوهان جان محسوب میشود. بعد وسط میگوید پروپوزال و یاد پروپوزالم میافتم ولی موضوعش یادم نمیآید. به جای گوش دادن، میگردم در ایمیلهایم و یخ میکنم. چیزی که دو سال قبل پیشنهاد دادم ارتباط چندانی با امروزم ندارد. زکی. کم دلشوره داشتم این هم رویش. ترکیب خوابالودگی و دلشوره چرند میشود. خوابم میآید چون دیشب باز لج کرده بودم نخوابم. پانزده متر طول راهرو را هزار بار رفتم و آمدم. بیرون سرد بود و نقاهت سرماخوردگی شوخی بردارد نیست. شوخی شوخی سرد شد و تنها دلخوشی باقی مانده تابستان سرخپوستهاست که لابد چند هفته بعد است که خورشید زور آخرش را بزند. کاش این هفته بود و ما که بوقلمون نداریم برای شکرگزاری، اقلاً میرفتیم روی برگها پیادهروی. مزه دو هفته که دو شب وسط جنگل کنار دریاچه ماندیم هنوز زیر زبانم است. آنقدر با شومینه بازی کردم که آخرش دستم سوخت. آتش را که نگاه میکردم زمان یادم میرفت.