با یک بطری رام نشسته است پشت میز. یک ورق کاغذ و قلمی هم جلویش نشستهاند. کلاه از سرش برمیدارد بیاندازد آن طرف. از لبه کلاه یک برگ سر میخورد میافتد روی میز. از جیب راست کتش دو سنجاب درمیآیند بیرون. خودشان را تا روی میز میکشند بالا. یکیشان بر و بر به بطری نگاه میکند. با انگشتش سنجابی که روی کاغذ نشسته را هل میدهد کنار، «متوجه نیستی انگار، این ورق مال من بود». از جیب چپ برایشان چند تا فندق درمیآورد. یکیشان قندقی را برمیدارد و برمیگردد به جیب. قلم را باز میکند، میزند به نوک زبانش و مینویسد: «دارد به ده سال میرسد. ده سال زیاد است. نه آنقدر که همهچیز فراموش شود. آرامش آن سالها از یادم نرفته. هنوز میگردم، هنوز سرگردانم. بالاخره روزی پیدایش میکنم. امیدم را از دست ندادم. نهالی که جایم کاشتهاند الان باید به شاخهی دومت رسیده باشد. برایش بگو کجا رفتم، چرا رفتم. بگذار افسانه را بشنود. پاییز دارد تمام میشود و تو آرام آرام خوابت خواهد برد. من گمانم پشت همین میز برای بهار صبر کنم. مراقب خودت باش.» سنجابی که کنار کاغذ میپلکید دماغش میجنبد، دارد گیلاسش را بو میکند.
آنکه روایت ام می کند،
از من ( که سیاووش باشم)،
یک واژه بیشتر پیش تر نیست،
در سطری که او زندگی می کند و من سروده می شوم.
..و تمام شد.- كودك گفت براي چي؟- اين كه تمام شد؟ - اين كه اينقدر زود تمام شد . - خب ببين بچه جان ! هر قصه روزي تمام ميشود ديگر.. روزي.... جايي ..- بله كه هر قصه روزي جايي تمام ميشود.. اما ما بچه ها بيشتر دوست داريم اينجوري تمام بشود" و سال هاي سال با هم به خوبي و خوشي زندگي كردند.."- خيلي خوب .. به قول تو.. " و سال هاي سال.." كه ديد كودك نيست. با خودش انديشيد :" رفت؟ كي رفت اين بچه كه..؟ بعد فكر كرد اصلاً بوده.. كه برود؟ بعد باز فكر كرد..من چند وقت است جلوي اين تنهايي مي نشينم و برا خودم قصه ميگويم؟ .. ها.. چند وقت؟
(حالا حكايت قصه هاي تو است!)
میرزا تو فرانسه ای؟ اگر پاریسی خوشحال می شم ببینمت
---------------
میرزا: متاسفانه پاریس نیستم و در مونترال کانادا زندگی می کنم.