عیش باید بر بازهای پخش شود. بازه هم نه چندان کوتاه که با خیالی آسوده بشود صدایش کرد عیش مدام. به حضوری بند است و آتشی و جانی. از آسمان برف اول ببارد که چون هر آغازی خوش است حتی اگر منادی پایان باشد. حتی اگر بگویند مرگ بود که از رگ گردن نزدیکتر بود نه او، و تو به یاد بیاوری روزی روزگاری همین روز سر در سودای جاودانگی داشتی. آن روز نه دور است و نه نزدیک. رویای دیشب را باز خیال کنی که گفتند وقت رفتن است و چشم ببندی تمام شده است رفیق و تو به جای آشوب و ترس همیشه از نیستی با صدای آرامی گفتی باشد. چشم بستی و حس کردی آرام آرام در آب فرو میروی.
آنچه را که درک می کنیم دیگر وجود ندارد
اگر فلسفه خوان باشي كانتي فكر مي كني . چون خودم ياد فلسفه خوان نيستم .
به تنهايي بر چمني كه ديگر نبود يله شد..بادبادكش را رها كرد ..نخ كه فراتر رفت .. ديد به اشتباه دلش را هوا كرده است .. با زنجيره اي كه از روز هاي بي پايان عمر اين سو آن سوي مرگ و حيات.. براي خود بافته بود..با خود انديشيد .. "من كدام گاه بيگاهي مردم.. كه حالابه كودكي نكرده خود آمده ام ؟"