گاه به چوپانی مانی که نه در جوش و خروش پی گله و نه نی بر لب زیر سایه درخت و نه حتی رها و آزاده و سر به دشت نهاده؛ فقط خیره به هیچ، ساکت.
چوپانی سردرگم گله بی پدر؛ خیره به هیچ!
نمی شود توصیف کرد عشق به نوشته ات را: عالییییییییییییییییییییی
ای کاش
کلاهی داشتم
باد آن را می برد
و در چمنزاری دور
رها می کرد
"عباس صفاری"
خيره به هيچ، كاش خطري در ته سياهاي اش نباشد...
چنانت دوست مي دارم كه ر رزي فراق افتد
تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم
در زیر باران خیلی زیبایی...و بدون ان کمتر