زیاد مطمئن نیستم بشود بهاش گفت کافه، ولی بساط قهوه و چای و باقلوا به راه است. اسمش بلز است، مثل جلز و ولز. گمانم شازده در یکی از سرگردانیهایش پیدا کردهاش، خیابان بری بین شربروک و مزونوف. پیشتر یک چیزی بین سمساری و عتیقهفروشی بوده. پر مبل و بوفه فکسنی است و دریغ از دو تا که با هم دست باشند. از در و دیوار چراغهای جورواجور آویزان است و زیر میزها و پشت مبلها را بگردی یک جایی زده قیمت فلان دلار. ما هیچ سر درنمیآوریم که چرخ اینجا چطور میگردد. البته برای خودمان تئوریهایی داریم. سید بیشتر از من و شازده میرود آنجا. با صاحب الجزایریاش دوست شده. سید با همه دوست میشود. قلق نوع بشر دستش است. امروز قرار بود برویم برای کتاب سال کافه یک گفتگویی ملایمی کنیم بگذاریم اول کتاب. نفر چهارم نیامد، ما هم از خدا خواسته نشستیم به صحبت. از در، از دیوار. یک دختری آمد. آنجا کار میکند. نمیدانم کجایی بود. خیال کردم لبنانی است چون لبنانیها را دوست دارم. موی پر و پیچ خمی که محکم جمعش کرده بود پشت، چشمهای زندهای که هزار رنگ به چشم میآمدند. ریز نقش و لاغر، آنقدر که میترسیدی محکم که بغلش کنی بشکند. دستهای ظریفی داشت و خب محوش شده بودم. سید چیزکی برایمان میخواند و من یک گوشم به او بود و با نگاهم دختر را دنبال میکردم. هیچ حواسم نبود به یکی این همه نگاه کنی میفهمد. دوربینم پیشم بود. آنجا جان میدهد برای عکاسی. محیط پر از خنزر پنزر و کافه هم از روبرو هم از پشت پنجره دارد و نور غوغا میکند. از سر جایم عکاسی میکردم. یک سری فنجان چای ریزه میزه روی پیشخوان بود. ازشان عکس که میگرفتم ناخواسته آمد توی کادر و وقتی تلق شاتر را شنید فکر کرد از او عکس گرفتم و لبخند زد. ناز بود. هر از گاهی حین کار برمیگشت و با لبخند جواب نگاه میداد. سه ساعتی که آنجا بودیم هزار بار خواستم بروم اجازه بگیرم راحت ازش عکاسی کنم یا چه میدانم بپرسم اسمش چیست. نشد.
از این همه کافه نشینیها و عرق خوریها آنهایی که میرزا ثبت میکند پر رنگ تر میماند و لذتبخش تر. نه که به مابقی ترسی از مرگ نهفته باشدا! نه! این ثبت شدهها لذیذترند! مزهشان را حفظ میکنند.
قلق نوع بشر دستش است....
خیلی خوشم اومد.مرسی.
حیف ........
دل میخواد عکسشو ببینه ...
چی بگیم بهش؟
آخ! چه هوس کافه خل وضعی مثل آنجا را کردم که بشود ساعتها نشست و خلوت باشد و حالا اگر زیبارویی هم بود چه بهتر با چشمها کلی عکس میگیریم بعدا ثبت میکنیم
تو كه در ايران نيستي كه در نود درصد اوقات اگر لبخند بي علتي برلب داشته باشي فكر كنند چرا و چگونه و به چه علت به انساني سلامي بي علت گفته اي كه بشر!
سلامت را ميكردي و عكست را مي گرفتي..حضور بعضي آدمها در فضاي بودن ما اگر نشانه نباشد بي لطف هم نيست انگار كن روحي به روحي گفته است : سلام . مارا به لبخندي بي غرض زلالي كه لب هاي انسان را از منقار پرنده و پوزه جانور متمايز ميكندميهمان ميكني؟