پلکان را شاخ و برگها در بر گرفته بودند. نه سرش معلوم بود نه تهاش. از دور حتی دیده نمیشد. یک پیچ بود که سینهخیز خودش را به بالای درختی میرساند. انگار قرار نبود دیگر راهی را به راهی بند کند. میخواست با سنجابها و برگهایش بماند. انگار میگفت نیا، دیگر از این حرفها گذشته است.
یاد آئورا فوئنتس افتادم با تصویری که ساختی
باور نمی کنم گذشته باشد...
هیچ پایانی وجود ندارد، هیچ...