از صبح در حال تحقیقاتم. از چند نفر پرسیدم یادشان میآید کی شروع شد. البته همه حدس میزنند. کسی آن موقع فکر نمیکرد کار به اینجا بکشد که حساب و کتاب وقایع را یادش نگه دارد. آخر امسال مثل همهی سالها نبود. یک طوری بود انگار قضیه دارد با تأخیر شروع میشود یا اصلاً یادش رفته شروع کند. ما هم به روی خودمان نمیآوردیم. حتی اسمش را هم نمیبردیم مبادا یادش بیافتد و بیاید. البته از چند روز قبل دندان نشان میداد. هر از گاهی چند دانه میآمد و سریع غیبش میزد. قضیه از پریشب شروع شد و بی وقفه ادامه پیدا کرد. باد شدید هم کمک کرد و کولاک شد. صبح اندازه گرفتم از پریشب قد یک آرنج برف نشسته. چنان بادی است که نمیشود راحت راه رفت. باز هم ازش حرفی نمیزنیم. خم به ابرو نمیآوریم. نمیخواهیم خیال کند بازی را برده. هر چند، بین خودمان باشد، اگر چه باد نتوانست، ولی برف ما را با خود برد عباس.
من خوشم اومد یاد سمفونی مردگان عباس معروفی بخیر ! خوب می نویسی
مثل خنده در برف...
اتفاقا خوشم اومد و اتفاقی رسیدم اینجا...
سردی برفش در جانم نشست...دوست داشتم.
این برف را
سر باز ایستادن نیست....
زیبا بود
به بازی من دعوتی میرزا
این عباس که آخر جمله نوشتید یه جوری شده جمله. نه اینکه از بس ناهماهنگ با بقیه جمله ست، آدمو از خوبی غافلگیر کنه ها. نه. آدم خوشش نمیاد. من یکی لااقل :)