روی یک تخته شناور نشسته بودیم و دور یک گردآب آرام می‌گشتیم. دستم را به آب گرفته بودم و موج‌های ریزی که اطرافش درست می‌شد را تماشا می‌کردم. وسط گردآب از دریا بلند شد و به آسمان رفت. هر چه بیشتر می‌گشتیم بالاتر می‌رفتیم. منتظر ابرها بودم. یک آینه شکسته دستش بود. نگران بودم دستش را ببرد. از آینه دریا را نگاه می‌کرد. تا دوردست‌ها فقط دریا بود، آبی آبی. خیال کردم آن دور وال‌ها دارند برمی‌گردند به سطح و آب فش‌فش می‌کنند. به موهایش که در نور صبح طلایی بودند خیره مانده بودم. باد هر از گاهی چند تار مویش را پریشان می‌کرد. سر بند کردم ببینم تا کجا بالا می‌رویم. آن بالای بالا آسمانی نبود، دریای دیگری بود.


نظرات:

brilliant



صفحه‌ی اول