نگارنده در مکزیک به سر میبرد. در حقیقت وقتی طی دو هفته اخیر روی سر آدم یک متر برف بیاید آدم هوس میکند برود یک جای گرمتر. دقیقتر عرض شود که در یک ساعتی شهری به اسم کنکون هستم. این کنکون گمانم شهر دوم ایالت خودش باشد که اسم سختی دارد. راحتترش این است که مکزیک شبیه یک بوق است. کنکون در سر بوق است، یک جوری نوک شاخ. نزدیک کوبا هم هست. گمانم از لب آب مقدار کافی زل بزنید بشود فیدل را آن ور دید. من سید و دختر ماه را که الان آنجا هستند صدا کردم کسی جواب نداد.
در مورد شهر و کشور و کلاً مکزیکیها درک خاصی ندارم چون هنوز ندیدمشان. یعنی از کنکون رد شدم و نمیدانم چه خبر است. در عوض به حد وفور مایا دیدم. مایاها (یا مایانها؟) ساکنین بومی این حوالی بودند. برای خودشان از هزار پانصد قبل میلاد تا هزار و پانصد بعد میلاد برجا بودند. امروز ما را بردند دیدن چیچنایتزا (یا به قول آمریکاییها چیکن پیتزا). یک چیزی مثل تخت جمشید، یعنی مجموعهای است. جزو عجایب هفتگانه جهان مدرن است گویا. در ادامه مقدار بسیار زیادی اطلاعات غیر مفید در مورد این ملت میآید که دلیل اصلی ثبتشان این است که خودم یادم نرود چه دیدم. طبعاً از حاقظه است و تحقیق خاصی جز از کتاب راهنما برایشان نکردم.
مایاها کماکان وجود دارند. اصولاً اسپانیاییها وقتی آمریکا را گرفتند قتلعام کم انجام ندادند ولی با مایا جنگ جدی نداشتند (البته به حد کافی ازشان کشتند) چون مایاها هیچوقت امپراطوری متمرکز نبودند و بیشتر شهر-دولت داشتند. حاکم هم اسمش فرانروا بوده نه شاه و غیره. جماعت قد کوتاهی بودند و ریش و سبیل چندانی هم نداشتند و ندارد. خودشان میگویند سبیل مایاها زمین فوتبال است، یازده تا مو این ور، یازده تا آن ور. در همین چیچنایتزا و دهات اطراف قیافههای تقریباً خالص مایا زیاد بود. البته همه دور رگه هستند ولی باز هم مایای صحیح و سالم راحت میشود پیدا کرد.
جناب فرمانروا ارتباطات جدی با خداهای مختلف داشته. صد و خردهای خدا داشتند که بعضیشان مال خودشان بودند و بعضی مال اقوام دیگر، گویا خدا تاخت میزدند. برای ارتباط با خدا بهترین راهحل مردن است ولی خب حیف است. نتیجه؟ حضرات فارچ روانگردان میخوردند. بعد گردشخون و غیره پایین میآمده و ملت میگفتند مرد و بعد بیدار میشده و میگفته پیام آوردم و لابد توهم نازل میکرده. این قسمت تراژدی تاریخ است.
در ریاضیات و معماری و ستارهشناسی به شکل حیرتآوری پیش رفته بودند. تقویمی که دارند در رده تقویم جلالی خودمان دقیق بوده. مثلاً زهره را کامل میشناختند و سال زهره را 584 روز حساب کرده بودند. عدد صحیح 583.92 است. بر اساس ستارهها بنا میساختند. هرم مرکزی چیچنایتزا درست بر چهار جهت اصلی است. هرمها که بر خلاف هرمهای مصر پلهپله هستند برای نیایش و غیره بودند. پایین پلهکانها کلهی مار از سنگ تراشیده بودند. هرم طوری ساخته شده که دقیقاً در اعتدال بهاری و پاییزه نور از کنار پلهکان به نحوی بتابد که انگار دیواره پلهکان بدن مار است و یک طوری انگار مار دارد از هرم پایین میآید و به خاک میرود. مار برایشان نماد حاصلخیزی و قدرت و غیره بوده. الان ملت میروند و آن روز خاص با دهان باز تماشا میکنند. ببین مایاها چه خوفی میکردند. مقابل هرم وقتی محکم کف میزدید به یک دلیلی صدا پژواک داشت. جناب کاهن (که گویا همان فرمانروا بوده) میگفته خدایان دارند با شما صحبت میکنند. مایاها هم کیف میکردند. سه باز پشت سر هم کف میزدند و سه پژواک شنیده میشده: کوکلخان که اسم خدای اصلیشان بوده. در همان چیچنایتزا یک رصدخانه داشتند که عین رصدخانههای امروز گرد بود و سقفش نیمکره. کسوف و خسوف را دقیق پیشبینی میکردند. بیماشین حساب و جیپیاس. سیستم شمارش سادهای داستند. مبنای بیست بوده و با نقطه و خط. نقطه یک بوده و خط پنج. مثلاً شانزده میشود سه خط و یک نقطه. بیست هم یک علامتی شبیه چشم است.
تقویمشان چیز عجیبی است. فرض کنید برای اعلام یک روز خاص، برای سال نشانهای نداشته باشیم. به جایش دو جور ماه و روز داشته باشیم. روزها بیست تا بودند و ماهها یکی هجده و یکی سیزده، این یکی را به جای ماه بگوییم دوره. مثلا امروز میشود روز سوم ماه دوم و روز هفتم از دوره چهارم. نتیجه؟ چون دور این جفت روز و ماه فرق میکند، هر ترکیبی، مثلاً همین روزی که گفتم هر پنجاه و دو سال یکبار تکرار میشود. سر پنجاه و دو سال یک مسایل دیگری رخ میدهد گویا ولی مهم اینکه باید بنایی میساختند. کل تقویم هم قرار بوده در یک زمانی صفر شود که همان 2012 میلادی میشود. مایاها میگویند آغاز یک دوره جدید خواهد بود، هالیوود میگوید دنیا قرار است تمام بشود.
در کنار چینیها و هندیها و مصریها جزو معدود اقوام کهنی بودند که سیستم نوشتاری اختراع کردند (فینیقیها لابد خیلی کهن نبودند). خطشان چیزی بین سیستم چینی و هیروگلیف است. خودشان بهش میگویند گیلف ولی به سیستم چینی بیشتر شبیه است. یک سری کاراکترها معنی دارند، بعضیشان عین چینی راهنمایی هستند بر این که چه صداهایی درشان نهفته است. راهنما میگفت کلمات مشترک بین چینی و مایایی کم نیست ولی معنایشان فرق میکند (مثل چینی و ژاپنی). خودش میگفت این تصادف است. من طبعاً میگفتم پدربزرگ من بود از تنگه برینگ گذشت آمد اینجا؟ اصلاً چشمهای باریکت را چه کنیم؟
بچهها به دنیا که میآمدند که چوبی میبستند به سرشان که پیشانیشان پخ بشود. حالا گویا آن قسمت ربطی به قوه درک دارد و حالا یک سری میگویند این طور میکردند که بچه باهوش شود. العهده علی الراوی. یک خلی هم برداشته گفته اینها از فضا با سفینه آمده بودند و هنوز یک سری حرفش را باور دارند. مثل باقی تمدنها آمریکای میانه آدم زیاد قربانی میکردند. یک هرمی بود بالایش فقط به کار قربانی میپرداختند. با دشنه قلب قربانی را درمیآوردند و در آغوش مجسمهی خدایی میگذاشتند که رابط با باقی خداها بود، چیزی بین جبرئیل و هرمس. اوایل قربانی نمیکردند. بعد یک قومی از جنوب آمده باهاشان دچار اختلاط شده و از راه به در شدند. یشم برایشان از طلا مهمتر بوده و در دندانهایشان یشم کار میگذاشتند. هفت هم عدد مقدسی بوده. خودشان را هم جگوار میدانستند. من هنوز نمیدانم جگوار و چیتا و لئوپارد و بقیه، همه را باید گفت پلنگ یا نه.
یک چشمهای داشتند در همانجا که برای آن هم قربانی میکردند. آنجا محل تولد خدای باران بوده. چشمه که چه عرض شود، دریاچهای بود در عمق بیست متری. یک جور بسکتبال بازی میکردند. زمین شبیه دمبل و به بزرگی زمین فوتبال. هفت نفر به هفت نفر. توپ را باید با هر جایی از بدن به جز دست و پا میزدند. یعنی با آرنج و ساق و کمر و غیره. گل دو حلقه هستند با سوراخی به بزرگی کله آدم در ارتفاع شش هفت متری. توپ هم اندازه کله بوده و از لاستیک (!)و پنج کیلو. من کوچکترین تصوری ندارم که چطور میشود یک چنین چیزی را گل کرد. اصولاً بازی با یک گل تمام میشده. بعد تیم بازنده قربانی میشده. هاها، انتظار نداشتید؟ اصلاً قضیه بازی نبوده و یک مراسم مذهبی محسوب میشده. راهنما میگفت نخیر تیم برنده به عنوان پاداش با این مرگ به مرتبه دوازده بهشت میرفته. کتاب من میگوید تیم بازنده. حالا مگر فرقی هم میکند؟
اسپانیاییها دنبال طلا آمدند و نبوده. نگو باید میرفتند پرو. گفتند اینها را مسیحی کنیم. برداشتند پانصد یا پنج هزار (من یادم رفته) کتاب مایاها را سوزاندند. فقط چهار کتاب مانده که در موزههای طبعاً اروپا هستند. حالا عمدتاً کاتولیک هستند. البته دینشان مخلوطی است از مسیحیت و دینهای باستانی. خلاصه بساطی است.
این تمدن اینکا و آزتک هم ربطی به اینا داره؟
-----------
میرزا: فرا یک کامنت پایین تر جواب داده.
ای میرزا در ولایت چچنایتزا. دستت درد نکنه. من به یوکاتان نرفتم اما در گواتمالا پایتخت مایاها یعنی تیکال رو دیدم و البته منطقهای در جنوب که داد و ستد منطقهای و قومی انجام میدادند. البته به عنوان قسمتی از رشتهی تحصیلیم تاریخ تمدن امریکای مرکزی رو هم خوندم و باید بگم دستمریزاد. لب مطلب رو کاملا درست اما خلاصه گفتی. در واقع خوشحالم که یادآوریای شد برام.
-------------
میرزا: امروز مقدار خوبی در مورد تیکال حرف زدند. مرسی بابت اطلاعاتی که از کلمبیا داری میدی.
اگر اجازه بدی جواب مهربون رو بدم که اینکاها در امریکای جنوبی بودند (اکوادر و پرو) اما آزتکها در منطقه مرکزی مکزیک تمدنشون رو بنا کردند دائما در جنگ و صلح با مایاها و بقیه اقوام منطقه به سر میبردند تا وقتی که اسپانیاییها اومدن و کاسه کوزهی همه رو به هم ریختن.
دمت گرم. چیز زیادی ازشون نمیدونستم. نوشتهات هم که مثل همیشه لذتبخشه.
آنتونی آرتو را میشناسید؟
در باره سفر مکزیک خود نوشته است. رفتید کتابخانه٬ وقت/ حوصله/ کنجکاوی و تمایل داشتید یه نگاهی بکنید.
-----------
میرزا: ممنون مانی عزیز.
ممنون :)
جالب بود
سلام ميرزا، امروز داشتم بهت فکر مي کردم. به سفرها و سفرنامه هاي عالي و هوس انگيزي که هميشه برامون سوقات مياري. و فکر کردم که اي بابا! چقدر منه عشق سفر، بي حوصله شدم و حال يه سفر حتي کوتاه و نزديک رو هم ندارم. آفرين به همتت و اميدوارم هميشه به شادي و سلامتي سفر و گردش بري و براي ما تعريف کني. باشد که خس و حال من هم برگرده و دوباره سفر برم!
واقعا ممنون، با تقویمشون جدا کف کردم.
فقط یه چیزی که انگار "اعتدال" بهاری و پاییزیه
بازم ممنون
------------
میرزا: ممنون، اصلاح کردم.
سلام آ میرزا
به یه فنجون قهوه دعوتت میکنم...
وبلاگت خیلی جالبه من که همه ی پستاتو خوندم.
منتظرتم بای.
اطلاعات راجع به تقویم ببسیارجالب بود.متشکرم
ممنون جالب بود . آنقدر اين تمدن ماياها و امثال آن براي ما غريب و دور هستند که هرچه ازشان بخوانيم و بدانيم حريص تر مي شويم .داشتم فکر مي کردم شايد پيشرفت هاي رياضيات و ستاره شناسي را از توهمات روانگردان ها گرفته باشند.به هرحال ارزش ديدن و بررسي دارند