من طبعاً دفعه اولم است این حوالی پیدایم شده برای همین با سر و صداها هنوز خو نگرفتم. از بالای درختها یک سر و صداهایی میآید که از شما چه پنهان آدم نگران میشود قرار است چی پایین بیاید. البته همهشان پرندههای رنگارنگ و ریزه میزه هستند ولی صدایشان عین ماموت است که من دقیقاً میدانم چه صدایی میداده. رنگ عرض میکنم یک چیزی میخوانید، فراتر از باور. دیروز یک چیزی نشان دادند گفتند بوقملون وحشی است. به گمان من بیشتر طاووس بود من باب رنگ. بد اوضاعی است.
دیروز ما را بردند یک جایی به اسم کوبها. یکی دیگر از شهرهای قدیمی مایاها بوده. کوبها یعنی آب گلآلود. آن قبلی چیچنایتزا معنایش چیزی شبیه «حوالی آب مقدس» بود گمانم، به خاطر همان چشمه که برایش آدم قربانی میکردند. این شهر از چیچنایتزا بزرگتر بوده و برخلاف آن که بیشتر مرکز مذهبی بود این محل زندگی بوده. شش هزار معبد داشته و پانزده هزار خانه. کلاً کوبها را تازه پیدا کردند. هنوزم هر از گاهی میفهمند فلانجا که درخت زیاد است زیرش یک معبد بوده. مختصر دو درصد کل مجموعه را بازسازی کردند. این شهر چند صد سال قبل گویا به دلیل خشکسالی (آن هم اینجا) به امان خدا ول شده و به قول خودشان جنگل شهر را پس گرفته بوده.
یک معبدی آن وسط بود که باز مال خدایی بود و ارتفاعش چهل و دو متر بوده. فقط یکی از این بلندتر دارند به ارتفاع هفتاد متر به اسم تیکال که یک جایی است که نمیدانم. همین چهل و دو متر که میشود صد و بیست پله را جان آدم درمیآمد برود بالا. پلهها سنگهای کج و ساییده و حفاظ هیچ هیچ. یعنی ناغافل میشد راحت افتاد و مرد. ولی آن بالا قضیه خیلی جدی فرق میکرد. این استان مکزیک که اسمش را بالاخره یاد گرفتم که یوکان است، تخت تخت تشریف دارد. یعنی حتی یک تپه هم نیست. نتیجه اینکه آن بالای معبد از همه چیز بالاتر هستید. اطراف هم تا چشم کار میکند فقط یکدست جنگل سبز سبز. منظره عجیبی بود. آدم فکر میکرد خداهای مایاها چه حظی از منظره میبردند. خلاصه به جان بر کف گرفتن میارزید.
یک درختی دارند که شیرهی میوهاش یک چیزی شبیه آدامس است. قشنگ میشود جویدش و چیز بیمزهای است. توپ بازیشان که در پست قبل علامت سوال داشت از همین سقز ساخته میشده. علاوه بر جویدن با عسل و چه و چه مخلوطش میکردند و به عنوان ملات استفاده میکردند. الحق حیف ملات به این خوردنیای بوده. یک جور درخت دارند به اسم چِچِم که اگر به شیره درخت دست بزنید دو سه هفتهای خارش حاد میگیرید. راهنمای ما خیلی ذوق داشت برایمان بگوید پادزهر این درخت یکی دیگر است به اسم چاکا (همان آلوئه است که شامپو هم داشت) و این حضرات همیشه نزدیک هم سبز میشوند. یعنی هر چا یک چچم است، چاکا هم هست. رفیقمان حین ذکر این مسأله درجات ترقی عرفان عملی میپیمود. درخت پاپیروس هم داشتند و ازش کاغذ میساختند. یعنی این درخت رویش نوشته بوده من را کاغذ کنید که قدیم همه میفهمیدند باید کاغذش بکنند؟ به ما نشانش دادند. عین بقیه درختها بود.
جاده داشتند. اسمش را راه سفید گذاشته بودند و از سطح زمین یک متری بلندتر بوده که سیل نبردش. از بوکها تا چیچنایتزا صد کیلومتر کشیده بودندش و به جاهای دیگر. دو راه اصلی وسط بوکها به هم میرسیدند و در چهارراه یک برج نگهبانی داشتند ببینند کی از دور به شهر میآید. چرخ را میشناختند و برای اسباببازی (یا یک چیز غیر مهم دیگر) استفاده میکردند ولی به گاری نرسیده بودند. تا آمدن اسپانیاییها اسب و قاطره و غیره نداشتند. برای همین تمام نقل و انتقالات کالا با حمالی صورت میگرفته. من سر در نمیآورم چطور به عقلشان گاری نرسیده بوده. یعنی داشتن اسب و غیره این همه لازم است؟ کف جاده سنگ سفید بوده و کنارش هم سنگ یشم گذاشته بودند که شب نور ماه را منعکس کنند و راه معلوم باشد. عین باند هواپیما در شب.
جامعه طبقاتی داشتند. طبقه اول حاکمین و روحانیون بودند، بعد تجار و منجمان و آخرسر کشاورزان و کارگران و اسیران. این داستان چوب به سر بستن مخصوص طبقه اول بوده. بچهها را ار نوزادی هفت تا نه ما چوب به پیشانیشان میبستند که فرم جمجمه فرق کند و این طوری با بقیه طبقات فرق اساسی داشته باشند. بعدها هم که در دندانشان یشم کار میگذاشتند.
آن قومی که آمدند رفیق بد و زغال خوب شدند برای مایاها اسمشان تولتک بوده. آن بازی که قبلاً توضیح دادم مدل انحرافی بوده. در کوبها نسخه اصلش بود. زمینش کوچکتر و دیوارهایی که حلقه بالاشان بود شیب سی درجه داشتند. نتیجه اینکه این یکی به نظر میآید یک مقدار معقولتر است. بازی هم دو به دو انجام میشده. برنده یا بازنده هم قربانی نمیشدند. قربانیبازی و این قرتیبازیها با همان تولتکها آمده. اینها کاپیتان تیم برنده و بازنده را در دو طرف راهپله معبد اصلی مینشاندند و صورت و زبانشان را با آهنآلات سوراخ میکردند، همان پیرسینگ امروز. بعد کاپیتان برنده جزو طبقه اول میشده و کاپیتان تیم بازنده به طبقه اسرا سقوط میکرده. به هر حال انسانیتر از قلب از سینه درآوردن است.
بعد از کوبها گفتند میبریمتان به یک روستای سنتی مایا. راهنما دو کلمه مایایی هم یادمان داد. مطمئن نیستم تلفظ را درست فهمیده باشم. به مایایی سلام گویا میشود بیشابل و ممنون میشود یومبوتیل. راهنما اهل همان ده بود. کلاً از این دهات ده تا در کل یوکان هست. ده بیغلوله بود بیشتر. البته اهالی توریستپرور بودند به خصوص چون هیچ زبان مشترکی نداشتیم. خانوادههای ده همه با هم زندگی میکردند و تقسیم کار داشتند. یک خانواده تورتیلیا (نان ذرت مکزیکی) میپخت، یکی لباس میدوخت، یکی سبد میبافت و یکی بستر خواب میساخت. بسترها در سه سایز بودند، یک نفره، دو نفره و ویژه که در این آخری دو نفر میخوابیدند و سه نفر بیدار میشدند. تقسیم کار را رئیس ده انجام میداد و هر از گاهی هم کارها با هم عوض میشدند. آخر روز هم همه دور هم جمع میشدند و با هم غذا میخوردند. اول بردمان به خانهای که نان میپخت. یک خانمی نشسته بود وسط حیاط و روی یک سینی که زیرش آتش بود خمیر میانداخت و نانهای قد کف دست میپخت. اصولاً بیشتر گیاهخوار هستند. قضا را هم تند میخورند چون پشه کسی را که غذای تند خورده نمیزند.
آن خانم باید سهم نان سه خانوار را هر روز میپخت. میشد روزی صد نان. هر خانه هم دهتایی بچهی خجالتی داشت که در هم میلولیدند. هر خانه سه کلبه داشت. یکی برای پدر و مادر، یکی برای پسرها و یکی برای دخترها. عمر خانهها با طوفان سنجیده میشد. یک خانهای آن ور بود که گفت بیست طوفان عمر دارد، طوفان هم هر شش هفت سال یکبار میآید. خانه هم چیز خاصی نبود. با ساقه نازک درخت دیوار ساخته بودند و سقفش هم پوشالی. مل گیبسون چند سال پیش این ده را دیده بوده. بعد برای ساخت فیلمش آپوکالیپتو آمده و بین همینها فیلم ساخته. بعد به عنوان تشکر یک سری خانه برایشان ساخته که اینها هم نرفتند تویشان زندگی کنند. گویا عین بز یکدنده هم هستند. برق و آب هم همین پنج سال قبل به ده رسیده. در حیاط خانهها مترسکهای پوشالی بود که لباسهای کهنه تنشان کرده بودند. آخر سال همه مترسکها را میبرند وسط ده آتش میزنند که کهنه رفت و نو آمد و از این حرفها.
زنان مایا (چه شهری چه روستایی) هنوز یک سری لباس سنتی به اسم ویپیل میپوشند. یک لباس سر تا زانوی ساده و سفید است که دور کمر و دور یقه طرحهای شاد و رنگارنگ گلگلی دارد و دوختنشان هم گویا راحت نیست. در آن خانهای که لباس میدوخت دختر پانزده سالهای بود که ماه بعد عروس میشد. عروسیهایشان هشت روز طول میکشد. خوشند دیگر. یک جور جادوگر هم دارند به اسم شمن. راهنما گفت صد سالش است. برایمان با یک گله بچه مراسم دعا برگزار کرد. توریست خفه کن. البته اگر آن شمنی که ما دیدیم صد سالش است من هم ریچارد شیردل هستم. فوقش چهل و خردهای بود. در نتیجه کلاً به هر چه در طول روز راهنما گفت شک کردم. شما هم شک کنید.
جالب بود. نظر خاصی ندارم جز این که دوست دارم بقیش رو هم بخونم
چه جالب
چه جالب
سلام
اتفاقی به اینجا رسیدم.خدای من شما جهانگردید؟آرزوی من دیدن سرزمین مایاهاست.حتما میرم و می خونم.می خواستم بگم اطلاعات شخصی تون کجاست؟ گفتم حتما لازم ندیدید که ننوشتید.
مطالبتونو مدتيه ميخونم.زبان فوق العاده اي دارين كه مخصوص خودتونه.اين سفر هم كه به خودي خود گويا جذابه.عكس نميذارين از اين همه چيزاي عجيب غريب؟
------------
میرزا: به تدریج در فلیکر می گذارم.
از اینکه در سفرنامه ها از فیلمهای معروف هر کشور یا لوکیشن های فیلم ها صحبت میکنید بسی راضی هستم و متشکر
قضا
پس اینا ها هم به شمنیسم معتقدند جالبه