اگر قوز نکند قد بلندی دارد لابد، موی تنک معوج سفید و طبعاً عینک و باید حوالی شصت و خرده‌ای سال داشته باشد. بگویند یک حسابدار تصور کن، همان. استاد حسابداری است. اینکه من چرا ناغافل سر کلاسش هستم و قرار است چه دردی از من دوا کند طبعاً خارج از موضوع است. لابد آدم فرهیخته‌ای است. بین اسلایدهایش هر از گاهی یک کاریکاتور نیویورکری می‌گذارد و یا یک سری عکس‌های عهد بوقی از حسابداران قدیمی و خلاصه به سن تاریخ-رشته‌ی-خود- را- عمیق-بررسی-کنید رسیده است. این اواخر یک مثالی آورده بود که دخل و خرج یکی این است و مالیاتش آن و بروید چه زهرماری را حساب کنید. بعد گفت نمی‌دانم با ادبیات انگلستانی چقدر آشنا هستید ولی اسم شخصیت مثال -که اسمش دیزی یک چیزی بود- را از یک کتابی گرفتم. گشتم معلوم شد اسم یکی از کاراکترهای کتابی بوده از یک نویسنده‌ی اوایل قرن بیستمی در انگلستان که صفحه‌ی ویکی‌ خیلی مفصلی نداشت. گمانم آن کتاب بیشتر از آنکه یک شاهکار مسلم باشد، به دل پیرمرد ما نشسته بوده. با در کلاس سخت درگیر است. چند بار به جدی‌ترین شکل ممکن تذکر داده در را ول نکنید که محکم کوبیده شود و قلب من ضعیف است و باور بفرما هر بار ده دقیقه در مورد این نطق می‌کند که نمی‌دانم چرا در این طور است و چرا یکی بهش فنر نمی‌بندد و باید دقت کرد و رشته‌ی کلام از دست‌مان در نرود و غیره. ایجاز هیچ در کارش نیست. وسواس غریبی در مورد حرف زدن دارد و یک جوری با کلمات برخورد می‌کند انگار موشک بالستیک هستند. درس هم خواب‌آور. آنقدر خمیازه می‌کشم فک‌درد می‌گیرم. حضرتش هم یکنواخت‌ترین صدای ممکن را دارد. آن روز یک عکسی از چند حسابدار عهد دقیانوس نشان داد که دفترکل‌های یک متری جلوشان بود و می‌نوشتند و بعد کمی غر زد به اکسل و مایکروسافت و اصلاً در چشمانش می‌خواندی دلش برای آن روزها تنگ شده. انقدر شخصیت داستانی دارد که باورم نمی‌شود این آدم واقعی است و شک می‌کنم نکند کلاً در یک رمان داریم می‌پلکیم.


نظرات:

گاهي اينطوري مي شود ديگر:)


پسر، انگار همه اين استاداي حسابداري عطيقه هستند.
ما يكي داشتيم اصلاً اعجوبه بود. يه بار داشت تو كلاس قدم ميزد، يهو رو كرد به يكي از دخترا و گفت: ببخشيد خانوم شما حامله هستين؟
ما مونده بوديم بخنديم، نخنديم، خجالت بكشيم، چيكار كنيم.


جسارتن فک کنم کتابه دیزی میلر باشه که هنری جیمز نوشته و کتابِ معروفی هم هست.
-------------
میرزا: هنری جیمز آمریکایی است نه انگلستانی. هر گردی که گردو نیست.
اسم شخصیت Daisy Quantock بود که کاراکتری است در کتاب Queen Lucia نوشته E. F. Benson.


نمی دونم شاید خاصیت حسابداریه که اساتید این درس هم همگی به نوعی عجیب و غریبن، استاد ما 70% کل دوره رو به بازگویی خاطراتش از زمان تحصیل و اینکه با چه مکافاتی با پای پیاده از روستا به شهر می آمده می گذراند، بعد هم همیشه به این نتیجه می رسید که همه شما خوشی زیر دلتون زده و آدمای ناسپاسی هستین که با این امکانات درس نمی خونید، یکی نبود بگه شما درس بده! اگه نخوندیم، در اون صورت حرفاتون موضوعیت پیدا می کنه. در پایان هم از کل 90 دانشجو، 73 نفر افتادند، کاری کرد کارستان. همه مات و مبهوت مانده بودند! می گفت: نخوندین سزاتون همینه! یادش به خیر، بعدها گفت: لازم بود براتون با سختی ها آشنا بشین!
نگو دردش همین بوده ناقلا!


منم یه مطبوعات چی اینطوری دیدم خدایی انگار از داستان های هزار و نهصد بوق چخوف کشیدنش بیرون :)


گاهي وقت ها که ميرم خيابان منيره احساس مي کنم تو تاريخ دارم گشت و گذار مي کنم يک حسي شبيه همين پلکيدن تو رمان . منتظرم از يک گوشه اي يکي با لباس هاي عهد قديم بياد بيرون بگه خانم اينجا چکار مي کني؟ احساس چالبيه


دکمه های قفس را باز می کنم ------ وبلاگ ارسطو در نیاوران ِ حسین ناصرالملکی راه اندازی شد
http://arastooo.blogfa.com
منتظرتان هستم


من شخصیت های کارتونی رو بیشتر دوس دارم :دی


نوشته‌هايتان مي‌چسبد


قشنگ نوشتی آقای میرزا. چیزی را می گویم که آرزو می کنم خیلی ها به خود من بگویند: استعداد نویسنده شدن داری..


سبک نثر عالی بود. داری تمرین جلال شدن می کنی؟؟؟



صفحه‌ی اول