آمدهام غرناطه خودمان و گرانادای آنها. واقعاً ما و آنها دارد. بس که غرناطه با گرانادا فرق دارد. اینجا یک جایی است در جنوب اسپانیا. کنار آب نیست، افق همهاش کوه است. خیلی سال است میخواستم بیایم. جور نمیشد بس که جای دوری است. گوشهی گوشهی قاره کهنه جای دوری محسوب میشود. اول از غرناطه میگویم بعد از الحمراء.
غرناطه از شهرهای مهم اندولس بوده که اسم اسلامی این حوالی در زمانی است که اسپاینا دست مسلمانان بوده. مسلمانان نزدیک هشتصد سال این حوالی حکمرانی کردند، از قرن هشتم تا قرن پانزده میلادی. قرن هشتم مورها آمدند و ویسیگوتیکهای مسیحی را شکست دادهاند. برای شکست از اقلیت یهودی که در شهر زندگی میکردند کمک گرفتند. بعد هم هشتصد سالشان شروع شده. سلسلهها آمدند و رفتند و گل سر سبدشان نصریون بودند که الحمراء را بر فراز شهر ساختند. اواخر قرن پانزدهم بالاخره بعد از سالها کش و قوس، مسلمانها ایبریه را به مسیحیان پس دادهاند. سقوط غرناطه سی و نه سال بعد از فتح قسطنطنیه بوده. امروز از غرناطه چیزی نمانده و گرانادا جایش را گرفته است، همانطور که در استانبول از قسطنطنیه چیزی نمانده.
گرانادای امروز ربع ملیون جمعیت دارد و بافت قدیمی شهر یکی حول کاتدرال شهر است و پر کوچههای باریک و رنگارنگ اروپایی و یکی هم آن بالا محلهای است به اسم البیزین (که معلوم نیست یا من نمیدانم در عربی چه بوده) و پر است از خانههای قد و نیم قد سفید و آدم را یاد جزایر یونانی اژه میاندازد. شهر پر از کلیساها و کاتدرالهای کسلکننده و همان کوچههای رنگارنگ و شاد است. شهر دنج و ساده و زیبایی است. در کل شهر فقط یک مسجد مانده که گمانم آن هم نوساز باشد. حتی در راهنما پیدایش نبود. یک حمام عربی هم هست و باقی یادگارهای اعراب در الحمراء است. شهر پر از شیرینی فروشی است. یک شیرینی خاصی دارند به اسم چُرُس که شبیه دونات است، به همان پوکی و نرمی و چربی، فقط دراز و کشیده. میزنندش در شکلات داغ و نوش جان میکنند. مائدهای است. مثل ترکها و عربها عاشق مزه هستند. حتی مزهفروشی دارند که فقط در کنار شراب یا مشروبتان انواع اقسام مزه سرو میکنند. ذوقی کردم.
شهر که سقوط کرده به جد شروع کردند حال و هوای عربی شهر را به مسیحی برگرداند. مسجدها را خراب کردند و در عرض سی چهل سال کل شهر را از نو ساختهاند. اول احساس اهانت کردم. حیفم آمد. بعد یادم افتاد عثمانیها هم فقط ایاصوفیه را نگه داشتند. تازه آن را هم باز مسجد کردند. الحمراء را پس گرفتند خواستند به آن هم حال و هوای مسیحی بدهند. چند فواره ساختهاند و ناشیانه بالای دروازه عدالت که بزرگترین دروازه است را کندهاند و یک مجسمه مریم مقدس جا کردهاند. یک جاهایی هم اسلیمیها را کندهاند و تاج شاه مسیحی را جایش کشیدهاند. آخر سر یکیشان به اسم چارلز پنجم قصری برای خودش ساخته است با معماری کلاسیک معمول در زمان رنسانس. قصر یک مربع است که یک صحن بزرگ دایروی درش محصور است و کنارش یک باروی پنجضلعی بلند شده. چیز مزخرفی است. کتاب راهنما میگوید این قصر به الحمراء تحمیل شده است و در مورد بازگشت به هندسه و این حرفها صفحه سیاه کرده است. یک مربع و یک دایره حضرات پیش هندسه طرحهای بسیار ظریف کاخهای نصریون بسیار بدوی به چشم میآید. همان زمان مسجد الحمراء را هم خراب کردند و جایش یک کلیسا ساختند.
اوایل قرن سیزده میلادی، یکی از نصریون به اسم عبدالله ابن الاحمر دستور ساخت الحمراء را داده است. الحمراء قلعه و کاخی است بالای کوهی مشرف به غرناطه. البته قبل از الحمراء قلعهی دیگری نیز به نام الجذبه آن بالا ساخته شده بوده که نظامی بوده. الحمراء را کنار الجذبه ساختند و هر دو امروز برقرارند. الجذبه چیز خاصی نیست. قرار هم نبوده باشد. یک سری برج و بارو که فقط منظره خوبی برای دیدن فراهم میکنند. بعد الجذبه باید از دروازهی شراب بگذری. بالای همهی دروازهها طرح یک کلید است که نماد نصریون بوده و نشانه قدرت. بعد از باب شراب به الحمراء رسیدهای. کل شهرت غرناطه به خاطر الحمراء است.
الحمراء را میگویند چون از دور سرخرنگ بوده شده الحمراء، بعضی هم میگویند مؤنث لقب پایهگذار، همان ابن الاحمر است. مجموعهی وسیعی از کاخها و باغها است که تو در تو به هم وصل هستند. کاخها نه بر اساس نقشههای از پیش تعیین شده، که بنا بر ضرورت و نیاز توسعه داده شدهاند. بین تمام کاخها و قلعههایی که در این قاره کهنه و ترکیه و حتی چین دیدم برای اولین بار از ته دل به ساکنین یک کاخ رشک بردم، بس که الحمراء زیباست. اصلاً انگار الحمراء برای زیبایی ساخته شده است. انگار معمار هر شب حکایات هزار و یک شب مرور میکرده است. در و دیوار پر از است زیباترین اسلیمیهایی که دیدهای روی گچ و گاه روی کاشیها لعاب داده شده، هر کدام متفاوت از دیگری. قدم زدن در کاخهای نصریون شبیه گشت و گذار در خانههای قدیمی ایرانی است. از یک اندرونی به اندرونی دیگر. از حیاطی به حیاطی دیگر، از بر حوضی به بر حوضی.
صد و خردهای سال قبل آدمی به اسم ایروینگ واشنگتن راهش به الحمراء افتاده. شاعرمسلک بوده و مفتون کاخها شده و سالها در همین الحمراء زندگی کرده. کتابی به نام داستانهای الحمراء نوشته و الحمراء را به عنوان یک کاخ رمانتیک در حافظهی ملت ثبت کرده. نگاه غالب هنوز همین است و همه کاخ را رمانتیک میدانند و کاخ به جای فسیلهای معمول که سر هشتاد سالگی یاد جهانگردی کردهاند پر بود از دختر پسرهای جوان. شهرت رمانتیک بودنش به گمانم مدیون حضور پر رنگ زنان نصریون است. قسمتهای زیادی از کاخ به زنان تقدیم شده بود. سراهایی مثل سرای دو خواهر و یا باروی شاهدخت و سراهای متعلق به سلطانه که الحق زیباترین سراها هم بودند. جدا از اینها خارج از قلعه، مجموعه باغ و کاخی روی کوه مجاور قرار داشت که متعلق به سلطانه و ندیمههایش بود و با پلی به الحمراء وصل میشد. اسم عربیاش جنت العاریف(؟) بوده یا بهشت معمار. باز چند حیاط تو در تو و مجموعه باغهای معلق، تو گویی معمار این بار یاد بابل بوده. در کنار همهی اینها حکایتهای هزار و یک شبی هم برای الحمراء زیاد است. در کاخ سلطانه درخت تنومندی بوده که در زمان یکی از خلفای نصریون، سلطانهای با سردار دلدادهاش پای آن ملاقات میکرده. وقتی خلیفه از خیانت باخبر میشود دستور میدهد سردار و یازده همپیمانش را در یکی از سراهای الحمراء گردن بزنند و میگویند رد خون آن دوازده سردار از کاشیهای آن سرا هنوز که هنوز است پاک نشده. درخت هم خشک شد و تنهی خشکشدهاش هنوز پابرجاست. الحمراء از این حکایات عاشقانه زیاد دارد.
الان زمستان است. اصلاً باید الحمراء را در بهار دید. باغهای تودرتوی قلعه هنوز خواب بودند. در عوض در هر حیاطی چند درخت پرتقال میدیدی. در شهر هم در همان کوچههای باریک هر از گاهی به درختهای پرتقال میرسیدی. روی همهشان هم پرتقال منتظر چیده شدن. به پرتقال میگویند نارنگ، لابد از نارنج است. میگویند نماد قدیمی غرناطه انار است.
عصر یاد اولین باری افتادم که اسم غرناطه را خواندم. آهو در وبلاگش خشم و هیاهو نوشته بود:
من غرناطه را بیشتر دوست داشتم و او گرانادا را. غرناطه، کلاً هر واژهای که غین و طا داشته باشد، نارنجی و سرخ است، مثل دم غروب؛ بوی تندی هم دارد؛ گرانادا اما، سبز و روشن است؛ نسیمی در آنجا میوزد و هوایش خنک است...
من اینها را میگفتم و او نمیفهمید.
آهو
لینک باز شد :)
اولا كه خوش به حالت (جداً هم خوش به حالت).
ثانياً هم مرسي كه ما رو هم سهيم كردي.
عجب نوشته ای بود لذت بردم...
غرناطه و الحمراء را با آندره ژید در مائده های زمینی اش شناختم و امیدوارم بتونم ببینمش،برایم یک رویاست...
گرانادا یعنی اصلا همان انار به اسپانیایی و این حسی که در ممورد رنگ نارنجی غرناطه نقل کرده بودی خیلی غریب است. حسش می کنم. چیزی هم از دلتنگی، دلتنگی شرقی با خود دارد. شاید لاتین شدن اسم حسی از سبزی و هوای خنک می آورد... ببین زبان چه می کند!
دیگر این که آن درخت ها همان نارنج خودمانند. یعنی ما میوه هایش را کندیم و درست همان طور ترش و تلخ است. آن ها اما چیزی در مفهوم نارنج نمی شناسند. میوه ها را نوعی پرتقال (همان نارنخا) می دانند و از درخت نمی کنند. گمان می کنم کارکرد زیباسازی دارد فقط. یادم است در کوردوبا (یا همان قرطبه خودمان) یکی از نارنج ها را در یک غذاخوری محلی همراه داشتیم و پیش خدمت می گفت که تلخ است ها! گفتیم ما از ایران می آییم و شیراز ما هم به همین میوه شهره است و ما آبش را روی ماهی و مرغ و ... می ریزیم و شربت می کنیم و ... خلاصه که جالب بود. حس نارنج ها قرابت شیراز را داشت و چه نزدیک بود و چه حسی از شعر داشت همه چیز! لورکا بیخودی آن همه زیبایی در شعرهایش نریخته. آنجا احتمالا به آدم وحی هم می شود. شاخک هایت خوب البته باید ظریف باشد...
ادامه اش بدهید لطفا! که وصف العیش گیرم که نصف العیش ولی خودمونیم نصفش اینی بود که من حظ بردم کلش چی بوده
ممنون!
بزارید پا رو کمی فراتر بزارم و خواهش کنم که آخرین سفرنامهی خودتون رو (غرناطه) با صدای خودتون اجرا کنید تا بتونیم بهترین استفاده رو ببریم. اگر موافق هستید لطفاً من رو مطلع کنید(چه با ایمیل و چه از طریق بلاگ) و اگه اعلام آمادگیتون به همراه خود فایل باشه نورعلینور خواهد بود!!
باقیبقا!
adam yade safar nameye naser khosro miofte.ziba bud.merci
آقای میم چرا دیر به دیر پست میذاره ؟!
از سفرنامه ي زيبايتان لذت بردم ولي نمي دانم چرا
غرناطه خودمان و گرانادای آنها
به دلم نمي نشيند آخر غين و طا هم مال ما نيست
اگر قرناته بود حتي بدون آن هاي تانيث بيشتر حس تعلق داشتم!
آقا وبلاگ آهو رو من خیلی وقت پیش می خوندم. یک دفعه غیب شد. حذف شد به گمانم. این لینک هم طبعا کار نمی کنه. اگر آهو خانم هنوز می نویسه لینکی دارید بی زحمت بی خبر نذارید