نگاهم روی دختری که به پشت روی تخت دراز کشیده سر میخورد. حین ورق زدن بهش رسیدم. بالای یک برج بلند روی تختی دراز کشیده. از پنجره ای که بخشیاش را من هم میبینم به شهر پر از آسمانخراش نگاه میکند. موهای بلند و مجعدش تقریباً تا کمرش رسیدهاند. دستشهایش را جمعکرده زیر چانهاش. پیراهن بلند و سفید است، شلوار سیاهی تا کمی بالاتر از مچپا به تن دارد. پا برهنه است و پاهایش را به بالا خم و به هم قفل کرده. نیمرخش بی نقص است و در صورتش یک جور رهایی توأم با هیجان میخوانی. یک قاب طلایی دور بالاتنهاش چاپ شده و بالای سرش نوشته که شاید بروی به دیدن بودای بزرگ، یا سوار قایق بشوی و یا شاید به همین تماشای دنیا از بالا ادامه بدهی. طول میکشد تا یادم بیافتد باید نوشتههای زیر آگهی را هم بخوانم، چون لابد برای من نوشته شدهاند.
بعضی وقتا مجلات مد رو که میبینم یادم میره که باید لباسها رو ببینم نه قیافه هارو
من همه ی نوشته های شما را خوانده ام و تقریباً از خواندن تک تک آن ها لذت بردم. چرا دوباره در بارگاه نمی نویسید؟
---------
میرزا: از بارگاه هم می نویسم، هر وقت ایده اش آمد.