نگاه مبهوت بیل موری در گمگشته در ترجمهی خانم کاپولا خاطرتان هست؟ حدس نگارنده این است که تمام روز همان جور قیافه را دارد با خودش یدک میکشد. آمدهام ژاپن. امروز روز دوم بود. خیلی وقت بود این طور با فک باز نپلکیده بودم. اوضاعی است. دو هفته آن قدر سفرنامه بنویسم خود ناصر خسرو بگوید بیخیال.
ولی همه چیز به ترتیب. غرض از مزاحمت یک کنفرانس است. حالا البته شانس بود که به جای یک جای معمولی کنفرانس را گذاشتند کیوتو. بعد من یک حساب سرانگشتی کردم دیدم جای به این دوری آدم راهش زیاد نمیافتد، ویزایم را کمی طولانیتر گرفتم که کمی بپلکم. البته جانم درآمد ویزا بگیرم. هشت بار مجبور شدم بروم کنسولگری ژاپن. تصور بفرمایید همهچیز را اصل میخواهند و کپی و فکس قبولشان نیست. این یعنی از ژاپن باید دعوتنامه و ضمانتنامه و غیره از طرف کنفرانس پست میشد برایم. بعد هم گفتند خوب در مدت اضافهای که میخواهی بمانی کی ضامنت است؟ یعنی بی ضامن نمیشد. یکی باید ضمانت میکرد من پول کافی با خود دارم، ژاپن را سر وقت ترک خواهم کرد و در ضمن به سنن ژاپنی احترام خواهم گذاشت. برادر یکی از دوستانم اینها را فرستاد. بعد گفتند خب حالا این ضامن باید ثابت کند مقیم ژاپن است، درآمد دارد و شغل دارد. همه اینها هم نامهی اصل باید باشد. خلاصه جان آن رفیق و من درآمد تا یک ویزای ناقابل گرفتم.
قرار است پنج روز کیوتو باشم، دو روز اوساکا، دو روز هیروشیما، چهار روز توکیو. به کیوتو رسیدن خودش جانی گرفت. رسماً سفر قندهار بود. یک ساعت پرواز از مونترال به تورنتو، سیزده ساعت از تورنتو به توکیو، بعد یک ساعت از توکیو به اوساکا (کیوتو فرودگاه ندارد)، بعد یک ساعت با اتوبوس از اوساکا به کیوتو، بعد نیم ساعت قطار نوردی تا هتل کنفرانس که در حومه شهر است. خلاصه خیال نفرمایید همچین راحت رسیدم خدمتتان.
گویا کیوتو توریستیترین شهرشان است. برای همین روی در و دیوار انگلیسی زیاد پیدا میشود. در حقیقت یک نوشته را آنقدر تکرار میکنند که آدم خرفهم میشود. البته خدا را شکر نوشتهاند، پرسیدن راه از ملت که رسماً شوخی است. اگر بفهمند چه میگویی باز امکان ندارد بتوانند جز با زبان اشاره چیزی بفهمانند. ارتباط زبانی کلاً تعطیل است. این تکرار را هم دست کم نگیرید. مثلاً در یک استگاه مترو چهل تابلو خروج را نشان میدهند. در این دو روز به این نتیجه رسیدهام در جزئیات وسواس دارند. دیدید وقتی یک کاری را تمام میکنید (مثلاً دکور خانه را تغییر میدهید، یا سالاد تزئین میکنید یا یک میز میسازید) آخرش دل نمیکنید و هی بهش چیزی اضافه میکنید، این را تعمیم بدهید به تمام اجزای زندگی. ژاپن برای هر مسأله جزئیای هزار چاره پیشبینی شده. اگر آن تابلو را ندید چطور؟ اگر از فلان کوچه پیچید چطور؟ اگر از آسمان سنگ بارید چطور؟ هر ایستگاه مترو یک اسم ژاپنی دارد، یک بار همان را به حروف لاتین نوشتند، یک کد عددی هم دارد، لابد اصرار کنی یک آواز هم برای هر کدام دارند. القصه از لحاظ مسیریابی فعلاً به مشکلی برخوردهام.
یک قصری وسط شهر بود به اسم نیجو و دیروز رفتم. دور قصر خندق و بارو داشت. بعد از چندین و چند دروازه چوبی عظیم و خوفناک خود قصر بود که یک ساختمان یک طبقه چوبی بود که چند قرن قبل شوگان درش ساکن بوده. شوگان حاکم ژاپن بوده که فرق داشته با امپراطور. امپراطور بیشتر نقش مذهبی داشته و حاکم نقش سیاسی. یک جور سکولاریسم نیمبند داشتهاند. بعد هی اتاق نشان دادند که اینجا پیکها صبر میکردند، آنجا محافظان، اینجا ملاقات، آنجا استراحت، همه عین هم. بزرگ با دیوارهای کاغذی و نقاشیهای درخت و ببر رویشان. بسیار حوصله سر بر. راهروها از همه بامزهتر بودند. چوبها و میخها را طوری گذاشته بودند که وقتی رویشان راه میرفتی انگار پرنده آواز میخواند. برای این بوده که اگر کسی ناخواسته آمد صدایش زودتر از خودش برد. شوگان هم خوب ترسو بوده. موجودات افسانهای هم در کارهاشان زیاد است. روی کندهکاریهای دروازهها مخصوصاً. خیال میکنید موجود بامزهای مثل توتوروی آقای میازاکی از کجا آمده پس؟ توتورو حسابی محبوب است. عروسک نرم و گرمش همه جا هست.
بیرون قصر باغ بهشتی بود. مبحث باغ بسیار پیچیده و گسترده است گویا. اینها چهار جور باغ دارند. یکی باغ بهشتی است که طراحی شدند که از یک نقطه نظاره بشوند (مثلاً یک استراحتگاه) و از آن نقطه یک حالت شاعرانهای داشته باشند. دیگری باغهای زمین خشک است که فقط شن هستند و سنگهای بزرگی که به دقت انتخاب شدند و چسبیده به معابد ذن هستند و به درد تمرکز و این قرتیبازیهای ذن میخورند. دیگری باغ قدم زنی است که یک چند قدم یکبار منظرهی بدیع و جدیدی باغ به جناب قدمزن تقدیم میکند. آخری هم باغ چای است که دنیای بیرونی را به دنیای مراسم چای وصل میکند که لابد این دنیای مراسم چای جای خیلی خاصی است و اوضاعی است اصلاً. مال این نیجو باغ بهشتی بود و خب پس بهشت یک عالم دریاچه و سنگ دارد و آبشارهای کوچک و درختهای دقیق هرس شده.
خیابانهای اصلی عظیم هستند ولی به محض وارد شدن به کوچه پس کوچهها، عرض کوچه میشود قدر یک ماشین. خیابان فرعی هم ندارند. این کوچهها عالی هستند. یعنی فضا واقعاً کارتونی است. خانههای جمع و جور و چوبی و همه گلدان و دوچرخه بیرونش دارند. و تمیز. اصلاً من شهر به این تمیزی ندیدم، حتی آلمان اینطور نیست. من هنوز یک آدامس یا ته سیگار پیدا نکردم. هر چند سطل آشغال هم نیست. یعنی بعداً بگویند در ژاپن چه فشار آورد میگویم ضیق سطل آشغال. البته چپ و راست سطل بازیافت هست ولی سطل آشغال در کل شهر تا به حال دو تا دیدهام. من نمیدانم آشغالهای اینها کجا استاد میشوند. در ضمن فقط پلاستیک بازیافت میکنند، کاغذ نه.
همین دو روزه شاید ده تا معبد دیدهام، بس که زیادند. دو جور معبد دارند، بودایی و شینتویی. دومی دین باستانی ژاپن است و چند خدایی است و الان ترکیبی از این دو را دارند، یعنی عموماً هر معبد بودایی، یک نمازخانه شینتویی هم دارد و اوضاع شیر تو شیری است. همهشان بوی چوب و عود و این چیزها میدهند. دیروز اول یک بوداییاش رفتم. باید کفش در میآوردم (اصلاً اینها با کفش میانهی خوبی ندارند، همهجا از پای آدم درش میآورند) و بعد داخل معبد یک فضای گسترده، مثل مسجد و کفش یک جور کفپوش حصیری. قسمت روبرو که نمیشود رفت یک مجسمه بودا وسط کلی چوب و گل و عود و زنگ و خرت و پرت. اینها هم میرفتند و چهارزانو مینشستند و یک چیزی میخواندند و زود بساطشان را جمع میکردند میرفتند پی کارشان. یعنی حتی از یک فاتحه کوتاهتر. آن معبد به یکی دیگر وصل بود و رفتم دیدم اینجا کوچکتر همان است ولی همه ولو نشستهاند گپ میزنند. یک گوشه برای خودم نشستم و ملت را نیم ساعتی دید زدم. بدشانسی معنویت سرم نمیشود کمی روحانی از معبد بیرون میآمدم. البته واقعاً جای آرام و خوشایندی بود، هیچ نمیخواستم بیرون بیایم. یک جای دیگر یک معبد درازی بود که هزار و یک کانون یا خدای بخشش (یا یک چنین چیزی) داشت که یکی از کانونها (شبیه بودا بود و شاید همان است، مشکوک است باز هم) پنج شش متری بود ولی بقیهی هزار تا اندازه آدم و ردیف کنار هم، لشکر صاحبکانون. جلوشان هم خدای باد و تندر و از این قبیل محض محافظت، حالا چرا یک خدا باید حفاظت بشود؟
اثر زلزله همهجا هست، نه خرابی البته. در همهی معبدها صندوق صدقات برای کمک به زلزلهزدگان هست و همه پول میاندازند. در کنفرانس هر کس که ژاپنی است مقالهاش را دخلی به زلزله میدهد. خلاصه بسیج ملی است. البته این جاهایی که من هستم خیلی از محل زلزله پایینترند و هیچ خبری نشده.
معابد شینتو به نظر خرافات محض میآیند. گویا ژاپنیها هم مثل چینیها شدید خرافاتی هستند. یک ناقوسهایی هستند که نیت میکنند میروند طناب متصل بهشان را تکانشان میدهند که دلنگ دولونگ کنند. چین هم یک چنین چیزی داشت، البته آنها تیر به ناقوس میکوبیدند. در تمام این معابد دکههایی هستند که ذکر و طلسم و این مزخرفات میفروشند. کارشان هم سکه است. همیشه جلوشان توریست پر است. توریست هم البته خودشان هستند. قیافه اروپایی این دو روز شاید ده تا ندیدهام. چینی هست، ولی نه زیاد. دارم یاد میگیرم فرقشان را. ژاپنیها سفیدتر هستند، استخوانیتر، صورتهای کشیده یا مثلثیشکل دارند. شاید هم به کل در اشتباهم. خلاصه تضمین نمیکنم.
یک معبدی بود نمیدانم چرا سر کوه ساخته بودندش. راهش از یک جایی شبیه درکه میگذشت و پر مغازه و شیرینیفروشی. این ملت عاشق شیرینیجات هستند. حالا بالاخره مواد سازنده غذا را میشود فهمید، ولی شیرینی را که نه. یک قیافهها و رنگها و مزههای عجیبی دارند. بعضیهاشان اصلاً مزه ندارند. عموماً محض فضولی یک چیزی میگیرم و بعداً چنان مزهی زهرماری میدهد که در به در دنبال سطل آشغال میگردم که البته نیست که نیست. دیروز آمدم یک کلوچه مانندی بخرم. بعد از پول دادن گیر داده که بفهماند تاریخ مصرف کلوچه کی است. با اشاره داشت جان میداد. از یک جای دیگر هم یک چیز مشکوکی گرفتم که فروشنده آن هم جان میداد همین قضیه تاریخ مصرف را بهم بفهماند. چه ملت مسؤولی. امروز یکی دیگر برداشته یخ را پودر کرده و رویش شیره توتفرنگی ریخته بهم داده. جایتان خالی قاشق قاشق یخ میخوردم. وضع مشکوکی است. در معبد سر کوه بودیم. رسماً سر کوه بود. بعد مقابلش یک دره سرسبز. حالا اگر کمی لطف کنید اجازه بدهید غلو کنم عین صحنهی آخر ببر خروشان اژدهای پنهان (یا یک چنین چیزی) که پلی بود و دختری که ازش پرواز کرد. پایین هم یک آبشاری بود با ملاقه ازش آب میگرفتند و ورد میخوانند و میخوردند که لابد بختشان باز شود، یا بسته. من چه میدانم.
رستوران رفتن واقعهی بامزهای است. اکثر رستورانها در ویترین یک ماکت از غذاهایشان گذاشتهاند. ماکت عین عین غذایی است که برایتان سرو میکنند. رفتم داخل بهم منو داده و بعد به یک ماشین سکهخور اشاره میکند. همین ماشینهایی که سکه میاندازید و مثلاً نوشابه میگیرید. اینها در ژاپن فت و فراوانند. وسط کوچهی باریک و مسکونی ناغافل سه تا کنار هم سبز شدهاند. خیلی زیادند. یکیشان هم در همین رستوران بود. به جای نوشابه کوپن غذا صادر میکرد. یک کلمه هم انگلیسی نداشت. اسم ژاپنی غذا را به زور پیدا کردم و بعد از یک نبرد ذهنی موفق شدم بفهمم کجا پول میرود و از کجا میآید. اوضاع پیچیدهای است. کنار غذا یک موجود سفیدی بود شبیه ژله ولی سفید سفید. یک تکهی کوچک خوردم هیچ مزهای نداشت، یک تکه بزرگتر باز هم هیچ. کل حضرتش را گذاشتم دهنم باز هم هیچ مزهای نداشت. یک چیز شلی بود فقط. آخر آدم برای چه چیز به این بیمزگی را باید بخورد؟ آزار دارد؟
حالا یک سری چیزها بعد از چند ساعت سر و کله زدن باز معلوم نمیشود چه بودند. دیروز رفتم داخل یک مغازهای. خوف کردم. یک سر و صدای گوشخراشی داشت که ترکیبی بود از شاید ده آهنگ پاپ با هم و تعداد زیادی صدای مکانیکی و الکترونیکی با هم. یک سری جماعت هم نشسته بودند مقابل یک سری دستگاه. اول فکر کردم یک جور گیمنت است، بعد دیدم ملت بچه نیستند. بعد فکر کردم کازینو است، بعد دیدم آخر اینها هیچ شبیه دستگاه جکپات نیستند. هر دستگاه یک صفحه نمایش کوچک داشت که داشت برشهای فیلم یا کارتون نشان میداد. اطرافش یک عالم میخ بود و توپهای کوچک نفرهای که از بین این میخها قل میخوردند به پایین. بعضیشان از دستگاه بیرون میافتادند داخل یک سبد. ملت هم یک دستگیرهای که به دستگاه وصل بود را هی میچرخاندند. یک سری از جماعت چند سبد پر توپ داشتند. همه هم سیگار میکشیدند. شاید ده دقیقه مبهوت بودم و نفهمیدم چه خبر است. شب در ویکی خواندم به اینها میگویند پاچینکو و برای قمار هستند. آن توپها هم جایزهی بردن بودند. تازه در ژاپن قمار ممنوع است. برای همین این توپها به ژتون تبدیل میشوند و بعد در یک جایی بیرون مغازه به پول تبدیل میشوند. پلیس هم زیاد کاری باهاشان ندارد. حسابی هم محبوبند و صبحها جلوشان صف است.
امروز یک مسیری را پیاده رفتم به اسم راه فیلسوف. صد سال قبل یک استاد فلسفه هر روز در این مسیر پیادهروی میکرده. کنار یک کانال نقلی بود و زیر درختهای گیلاس. شکوفههای گیلاس یک مسأله ملی است. بعد از جنگ دوم بود که گمانم چند هزار درخت هدیه کردند به واشنگتن. الان در فصلش که از جنوب ژاپن شروع میشود به شمال میرود (یا برعکس) رسانهها قدم به قدم بازشدن شکوفهها را دنبال میکنند. رقابتی است بین پولدارها که کی برود کدام باغ و زیر کدام درخت بنشیند. میگویند شکوفه گیلاس هم سمبل زیبایی است و هم یادآور گذر زودهنگام خوشی. همهی این شادی و غم را در یک شکوفه گیلاس میبینند. اصولاً قضیه نگاه به زندگی بین ژاپنیها آنقدر مفصل است که لابد بعداً باید بهش پرداخت. در این راه فیلسوف که جز فلسفیدن با پشهها هم باید میجنگیدید کتاب راهنما گفت بفرمایید آن طرف فلان معبد. دم ورودی معبد یک آقایی داشت میرفت و گفتم لابد تا خود معبد میرود و باید تعقیبش کرد. رفتیم و آقا یک قبرستان رد کرد و بعد شروع کرد از کوه بالا رفتن. فکر کردم لابد معبد آن بالاست. یک ربعی رفتیم داخل جنگل انبوه پای کوه و دیدم نخیر خبری از معبد نیست. گفتم غلط کرده معبدی که هنوز پیدایش نیست. برگشتم. کنار قبرستان یک دروازهای بود که فکر کرده بودم خروجی است. نگو ورودی محوطه معبد است. بدی دروازهها این است که معلوم نیست ورودی هستند یا خروجی. بگویید راهحلی برایشان بیاندیشند. داخل معبد یک جایی یک رد پا روی سنگ حک شده بود، لابد مال بودا. شماره پایش اقلاً شصت بوده.
یکی از این باغهای ذن هم رفتم. با شن به ارتفاع بیست سی سانت یک سطح صافی ساخته بودند که یک شیارهای مواجی داشت. کنارش هم یک مخروط ناقص دو متری با همان شن. معلوم شد آن مخروط همان کوه فوجی است که حلزونها ازش بالا میروند و آن سطح مواج هم دریا. جای استعارهزدهای است. بیرون باغ ایستگاه تاکسی بود. یکی از رانندهها چمباتمه زده بود و حین گپ زدن با بقیه با یک چاقو داشت به شکل سیستماتیکی علف هرز لای کاشیها پیادهرو را با دقت تمیز میکرد. جای عجیبی است.
عصر کتاب راهنما بردم یک جایی شبیه بازار تجریش. عین بازار تجریش بود. پر خنزر پنزر فروشی و ماهی و غیره. هنگامهای بود اصلاً. این مملکت آلودگی بصری ایجاد میکند. مغازهها پر نوشته و آگهی و رنگهای جیغ زرد و صورتی و آدم داخل مغازهها را که نگاه میکند سرسام میگیرد. آخر ذنبازیهایتان کجا، بقالیتان کجا. در همین تجریش باز یک جایی پیدا کردم نفهمیدم داخلش چه خبر است. داخل یک مغازه بزرگ یک سری کیوسک مانند بود که پرده داشتند، شبیه اتاق پرو. مشتریها هم فقط دخترهای دبیرستانی. سه چهار نفری میرفتند داخل و جیغ و داد بود. به هیچ عنوان شبیه جایی مربوط به لباس نبود چون داخل هر اتاق یک دستگاه مونیتور دار شبیه خودپرداز بود. از شدت فضولی رفتم و دیدم ایستادهاند مقابل دستگاه و گویا دارند بازی میکنند، بازیهای ساده مثل کارتهای حافظه. در و دیوار هم پر قلب و کارتونهای ژاپنی و مجلات دخترانه. این ملت وقت خودشان را غریب پر میکنند. بیرون هم چند تا پانک ژاپنی بود. عجب مضحک هستند.
بقیه برای بعد. جانم درآمد از نوشتن.
مدتي بود سفرنامه ننوشته بودي..
لذت بخشه خوندن سفرنامه هات..
مرسي..
خیلی خوب توصیف کردید. من تمام مدت احساس میکردم انگار خودم توی محیط حضور دارم. امیدوارم ادامه اش رو هم به زودی منتشر کنید.
همیشه پاینده باشید
برای بخش آخری که نوشتین. تو اون اتاقکها معمولاً دختر دبیرستانیها یا زوجهای جوون با هم عکس میندازن و توش یادگاری مینویسن یا نقشی میکنن و بعد مثل عکسبرگردون به کتاب یا پشت موبایلشون میچسبونن. من شنبه یک شنبهها تعطیلم، اگر فکر میکنین میتونم کمکی کنم حتما بهم بگین. امیدوارم بهتون خوش بگذره :)
BRAVO!
ناصر خسرو اگر بود و میدید از ناصرخسرو-گی استفا میداد
bebakhshid dobare comment mizaram. fekr konam manzooretoon in boode:
http://www.japanvisitor.com/index.php?cID=359&pID=1446
-----------
ميرزا: همين ها بودند. مرسي بابت توضيحات
چیز های جالبی یاد گرفتم.نمیدونستم شکوفه گیلاس نماد خوشی زود گذره.همیشه فکر میکنم اگه به چین و ژاپن برم تو غذاهاشون سوسک و حشره میبینم.جالب بود.ای کاش عکس هم داشت.
جانم در میرود برای سفرنامه خواندن. خیلی جالب بود. من مدتی روی باغ ایرانی کار کرده ام. این چهار نوع باغ ژاپنی را اصلا نشنیده بودم.
در مورد آن ژله بی مزه به خدا هنوز دارم می خندم و این ها را می نویسم.خیلی بامزه بود...
دست شما درد نکنه.خبرش را می گذارم.
استاد، من در گودر خیلی مجیز شما رو میگم، منتها خوب، ممکنه که نبینی نخونی، ندونی که بنده حاضرم خرج سفرهای شما رو بدم بری بگردی، بیای بنویسی، بسکه خوف مینویسی. ما خیلی مخلصیم در بست و چه بسا در دنیای واقعی هم رو میشناسیم و هیچ کدوم نمیدونیم اون یکی کدوم یکیه !!
فوق العاده بود! يعني دمت گرم خيلي.
خیلی عالی بود و واقعا لذت بردم. در مورد «ژله ی بی مزه» که نوشته بودین، این نبود؟
http://en.wikipedia.org/wiki/Tofu
میرزا جان حیف که دیر فهمیدم کیوتو آمده ای. وصفت از اینجاها برای منی که دو سالی هست در این شهر ساکنم خیلی جالب بود. کاش زودتر دیده بودم اینجا را اقلا میزبانیت میکردیم اینجا
-------------
میرزا: ممنون. بار بعدی حتماً.
من سفرنامه ژاپن تون رو قبلن یک بار توی گودر و همون زمانی که مینوشتید، زنده دنبال کردم. ولی شاید جالب باشه بدونید تو این مدتی که عکسای ژاپن رو میذاشتید، باز هوس کردم بخونمش. الان نشستم یادداشت اول رو خوندم. باز هم لذت بخش بود. میخوام تا آخرش برم. البته نه امروز. توی چند روز. بازم برید سفر. به آدم حس سفر میدین شما.
یعنی به واقع جا داره ناصرخسرو برو جلو بوق بزنه، عالی بود