حداقل تا الان جالبترین چیزی که در این مملکت کشف کردم همین باغهای زمین خشک است. بهشان باغ سنگی یا باغ ذن هم میگویند. دقیقتر اگر بخواهم توضیح بدهم این طور میشود که عموماً سطح بزرگی از شن ریز و درشت و خاکستری رنگ میسازند و رویش موج میکشند و جاهایی هم سنگ میگذارند. همین. آنقدر مینیمالیستی هستند که آدم نمیتواند ازشان خوشش نیاید. ابعادشان هم فرق میکند. از مثلاً فضای دویست متری گرفته تا کمتر. امروز در یک معبدی کوچکترین باغ سنگی ژاپن را دیدم. دو متر در یک متر. دو تا سنگ بود که دورشان یک موج حلقوی با شن ساخته بودند. یکی از سنگها و حلقهها کوچکتر از آن یکی بود. منظور طراح این بوده که هر قدر سنگ قویتر باشد، موجی که میسازد هم قویتر است. لابد جیرهی روزانهی درس زندگی.
سه چهار تای دیگر هم از این باغها دیدم. اگر تصور بفرمایید که هر پنج ده تا معبد یکیشان از اینها دارد حساب کنید من امروز چند معبد دیدم. یکیشان توضیحات روشنتر داشت. به نظرم این شن همیشه استعاره از آب است. یک سنگی بود شبیه قایق که تمام شادیها و غمها را با خودش در جریان زندگی حمل میکرد. یک سنگ بود شبیه کلهی ببر که نشان از مرحلهای از جوانی بود که به سؤالات اگیزیستانسیال میرسید، از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود و غیره. باور بفرمایید در خود راهنمای معبد نوشته بود اگیزیستانسیال. یک سنگی بود به استعاره از کوهی افسانهای به اسم هورایی که در مقابل شیاطین که همیشه از شمال شرق به جنوب غرب میوزند میایستاد و از بشریت محافظت میکرد. کل شن در این باغ منظور جریان زندگی بود. دیواری بود وسط باغ به اسم دیوار شک که وقتی در زندگی بهش میرسید و جز به متاع جوانی نمیشد ردش کرد. این رودخانهی شنی که در بچگی صاف بود و در جوانی از سنگلاخ میگذشت همینطور مراحل زندگی را رد کرد و ساختمان را دور زد تا رسید به دریای جاودانگی که دیگر سنگی نداشت و یکدست یک محوطه بزرگ شن بود. فقط یک طرفش دو مخروط شنی وسط دریا بود که اشاره به نمک داشت که گویا خاصیتش پاککنندگی روح است.
بیرون یکی از معبدها بر خوردم بین یک مهمانی ژاپنی. البته آخرش چون گویا کمی تابلو بودم راهم ندادند وارد سالن بشوم. همهی خانمها کیمونو پوشیده بودند و آقایان اکثراً کت شلوار و یکی دوتاشان کیمونو. اصولاً کیمونو پوش در این شهر هر از گاهی پیدا میشود. شاید این چند روز ده دوازده کیمونوپوش دیده باشم. گربه هم زیاد است آقای موراکامی. حسابی نازشان را میکشند. پیرمرد هم زیاد است. دیروز کنار کانال دیدم از پشتسر صدای خشخش دوچرخه میآید. چند دقیقه بعد سوار با رخشش رسید که نمیدانم خود پیرمرد قدیمیتر بود یا دوچرخهاش. آن قدر آرام پا میزد که گمانم پنج دقیقهای کشید ازم دو متر جلو بیافتد.
یک خانهی دو طبقهای بود وسط باغی که محل استراحت یک شوگان در دوران بازنشستگی بوده. ایشان در سی و خردهای سالگی گمانم از مسؤولیت استعفا داده و ساکن باغ شده، هر چند قدرت را نگه داشته. به نظر من این بهترین حالت زندگی است، قدرت بدون مسؤولیت، حالی ببریم. خانه یا قصر چندان بزرگ نبود، شاید صد متر زیربنا. طبقهی دوم تمام با ورق طلا پوشانده شده بود. یعنی در و دیوار و پنجره و قاب پنجره، اصلاً انگار اسپری برداشته باشی همهجا را طلایی کرده باشی. هر چه میگذشت بیشتر با این شوگان حال میفرمودم. چیزی که در این مراکز تاریخی زیاد است اردوهای دانشآموزی است. همهجا هستند. مثل مور و ملخ از سر و کله معلمهایشان بالا میروند. بیرون باغ یک سری کیوسک بود که خوردنی میفروخت و یک سری هم برای تست گذاشته بودند بیرون و این جماعت حمله برده بودند بهشان. طمع کردم تعداد قابل توجهای از همین تنقلات امتحان کردم. یا ذائقه من به درد لای جرز دیوار میخورد یا ذائقهی این جماعت. اکثرشان که باز بیمزه بود، یک چندتاشان شدید شیرین، چندتاشان هم زهرمار. کماکان وضع مشکوکی است.
کماکان فکر میکنم آگهیهای این ملت آلودگی بصری ایجاد میکنند. امروز در یک پوستر حدود پانصد کاراکتر شمردم. تو بگیر هر جمله سه چهار کاراکتر. میشود صد جمله. اعلامیه ترحیم که نیست، چه خبر است؟ شاید هم خط اینها به چشم من زیاد میآید. حالا هر پوستر به تنهایی به کنار، در و دیوار اتوبوس و مترو پر آگهی است. حتی به دستگیرههایی که در مترو از سقف آویزان هستند هم رحم نکردند. باز رنگها هم جیغ. برای مترو سوار شدن جلوی جایی که قرار است در مترو باز شود مثل آدم صف میبندند. اصولاً در صف بستن خوب هستند. نصفشان هم در مترو در حال چرت. دیروز در مک دونالد چهار نفر کنار من غذا خورده بودند و در حال چرت بودند. فضا روحانی بود، به خصوص در معیت جناب دونالد.
در کنفرانس گیر یک ایرانی افتادم که اینجا فوق دکترا میگرفت و یک ساعتی در مورد ژاپن به جانم غر زد، انگار من مسؤولم. میفرمود از ایرانیها هم حتی سنتیترند و نژادپرستتر و همهچیز فقط به ژاپنی است (لابد قرار بوده به فارسی سلیس باشد). البته در مورد نژادپرست بودن یا نبودن این ملت بحث آنقدر مفصل است که نگارنده گیج گیج است. ایشان فرمود دانشگاه کیوتو با چند ده هزار دانشجو در کل فقط یک استاد غیر ژاپنی دارد. از آن عجیبتر اینکه در کل دانشگاه حتی یک عدد هم استاد زن ندارند.طبعاً العهده علی الراوی. این کتاب راهنما نوشته در مورد مردان و زنان، ژاپنیها سنتی هستند و نمیشود دید مرد و زنی دست هم را گرفته باشند. بنده هم ندیدم، حداقل در غیر جوانها. جوانها عین باقی دنیا دست در دست هم و غیره.
در ضمن آزاده در کامنتدانی نوشته قبل رمزگشایی کرده در آن اتاق پروهای مرموز چه خبر است. گویا یک جور کیوسک عکاسی هم هستند که بروند تویش عکس بگیرند و بشود عکسبرگردان و این حرفها. حالا شاید دیگر قضیه مرموز نباشد، ولی کماکان مشکوک است.
دیدت به عنوانه توریست خیلی برام جالبه و باز هم آرزو میکنم بهت کلی خوش بگذره ولی شما تو فرصتی که داری فقط به جاهای توریستی و شهرهای شلوغ سر میزنی. اگر میشد به جزیره یه هوکایدو شمال ژاپن هم بری. تفاوتهای دیگه رو هم مینوشتین.
من یازده ساله (از فوق لیسانس تا فوق دکترا و الان هم کار) اینجام.. و چون رشتهام فنّی بوده هیچ وقت همکلاسی دختر ژاپنی نداشتم. با حرف اون آقا راجع به نابرابری یه زن و مرد موافق نیستم. اینجا خود دخترها و زنها دلشون نمیخواد وارد این رشتهها بشن و بعد از ازدواج یا بچه دار شدن خیلیها کار نمیکنن ولی هیچ قانونی زنی رو از انجام کاری منع نمکنه و این با ایران خیلی فرق داره. خانومهاشون تمام حقوق شوهرشون رو میگیرن و از اون پول به شوهرشون ماهیانه پول تو جیبی میدن!! در دنیا هم بیشترین طول عمر رو خانومهای ژاپنی دارن با ۸۴ سال سنّ.شاید اشتباه کنم ولی کلا بهشون بد نمیگذره.
دست همو زیاد میگیرنا! ولی هیچ وقت هیچ وقت در خیابون همدیگر رو نمیبوسن.
در مورد نژاد پرست بودن، به قول شما بحث مفصل هست. اگر ازشون کمک بخوای حتما کمکت میکنن ولی تا وقتی زبان بلد نباشی و به فرهنگشون احترام نگذاری هیچ وقت خودی به حساب نمیای. زبان اینجا خیلی مهمه :)
یه چیز دیگه راجع به کیمونو که نوشته بودی، تو کیوتو خیلی از معابد اگر کیمونو پوشیده باشی، ورودیش نصف میشه. چون قراره به اساکا و توکیو هم بری، به این مساله دقت کن: در پله برقیهای اساکا همه سمت راست میایستند تا کسانی که میخواهند با عجله رّد بشن از سمت چپ عبور کنن ولی تو توکیو بر عکس هست.
قشنگ بود.همسرم عاشق ذن و این حرفاست.خوبه نیست این پستو بخونه
كيمونو در ژاپن چيزي شبيه تاكسيدو در آمريكاست. رسميتر از آن هست كه بپوشي بروي خيابان.
عالی بود
عالیه این سفرنامه هات. بنویس شدید دنبال می کنم. از بوی غذاهاشونم بنویس که مث چینی ها، بوی توالت می ده یا نه؟