دیروز رفتم کاخ امپراطور بازنشسته را ببینم. کاخی در کار نبود چون در آتش سوزی صد و خردهای سال قبل سوخته بوده. کیوتو دم به دقیقه آتش میگرفته و کاخ امپراطور ممپراطور سرش نمیشده، میسوزانده. اینها هم هر بار همانجا باز میساختندش. از آخرین باری که کاخ امپراطور بازنشسته سوخته هیج امپراطوری بازنشسته نشده که باز کاخ را بسازند. جایش باغ آقای بازنشسته برقرار بود. دو تا دریاچه به هم متصل بود. به دومی که رسیدیم کتاب راهنما گفت همانطور که میبینید این دریاچه بر خلاف دریاچهی اول از شور و نشاط خاصی برخوردار است. باریک شدیم، معلوم شد مثلاً خط ساحلی این سنگ است و قبلی شن و این یکی گلهایش کمی رنگارنگتر هستند و پلش هم وسط زیگزاگ شده است. شور و نشاط این باغسازها فقط یک نوک سوزن با آرامششان فرق دارد. البته وقتی میگویم باغ زیبا بود باور بفرمایید هر کادری که میبستید میشد یک منظره کارتپستالی.
طبعاً مطلع هستید گیشا کی است. اگر نیستید عرض شود گمانم زنانی هستند که در بلاغت و آواز و رقص و این مسایل خبره هستند و از قدیم مردان ژاپنی عصر به چایخانهها میرفتند و گیشاها حضرات را با هنرنمایی سرگرم میکردهاند و دخلی به معشوقه و سوگلی و غیره نداشتند. هنوز هم همین حوالی هستند هر چند کل این داستان رو به افول است و از طرفی از سوی یک سری دیگر که اونسن گیشا خوانده میشوند و خدمات اروتیکتری ارائه میدهند مقداری دچار مشکلات شدهاند. گیشاها سالها مدرسه خاصی میروند و القصه پروسه پیچیدهای است. کیمونو و مدل موی خاصی دارند و برای اجرا صورتشان را سفید میکنند. یکی از مناطقی که گیشاها هنوز هستند محلهی گیون در کیوتو است. گیون منطقهی عصرنشینی ملت کیوتو است و پر رستورانهای معمولی و چایخانههای گیشا است. دم در رستورانها یک فانوس قرمز میگذارند که من سر درنیاوردم منظور حضرات چیست.
این که بروید و اجرای یک گیشا را از نزدیک ببینید از جیب توریستجماعت زیاد برنمیآید. برای همین یک جایی راه افتاده بود که ماییکوها که در حقیقت گیشاهای کارآموز هستند اجرا دارند. البته برای اینکه توریستجماعت را کامل با تمام هنرهای سنتی ژاپن آشنا کنند یک سری برنامههای دیگر قبل و بعد برنامهی بانوان ماییکو بود. اولش چادو یا مراسم چای بود که یک خانم پیری آمد و یک ربعی چای ریخت در یک کاسه بعد یک چیزی را درش سابید و با یک جور چنگک مدور قاطی کرد و داستانی بود و آخرش چای حاضر شد. بعد کوتو نواختند که چنگ ژاپنی است و شبیه قانون عربی ولی دراز و سه چهار سیمه است. همزمان آمدند کادو اجرا کردند که هنر گلآرایی است، یک خانمی کوزهای برداشت و چند تا گل و موجودات سبز داخلش با حوصله چید. بعد آمدند گاگاکو نواختند که موسیقی سنتی ژاپنی است و یک آقایی هم جلویمان مثلاً رقصید. در حقیقت بیشتر شبیه مسابقات ژیمناستیک بود. این گاگاکو هم عجیب موسیقی گوشخراشی است. ثانیهشماری میکردم تمام شود. بعد کیوجن که تئاتر سنتیشان است اجرا کردند و خدا را شکر داستان را از قبل گفته بودند وگرنه هیچ معلوم نمیشد چه خبر است. بعد دو دختر ماییکو لطف کردند تشریف آوردند و رقص آرام خودشان، کیومایی، را اجرا کردند. باور بفرمایید زیبا بود. عاقبت هم بونراکو اجرا کردند که تئاتر عروسکی سنتی ژاپن است. البته منظور خیمهشببازی نیست. یک عروسک به غایت زیبا و ظریف بود که سه نفر سیاهپوش کنترلش میکردند و کفهی هنر به سرگرمکنندگی کامل میچربید. حالا خیال نفرمایید یک صبح تا عصر آنجا بودیم. کل مسایل فوق یک ساعت طول کشید، طوری که نگران بودم در این سرعت به پر و پای هم گیر کنند.
امروز صبح رفتم کاخ امپراطور را ببینم. البته خود امپراطور خانه نبودند. اصولاً گویا مدتی است در توکیو ساکن هستند. چیز قابلی نبود. یک سری چوب و در کاغذی و سردرهای طلاکوب. البته کاخ شوگان که چند روز قبل دیده بودم از این یکی اشرافیتر بود، چون امپراطور حقوقبگیر شوگان بوده. هر چند مشروعیت شوگان از ناحیهی امپراطور که رهبر معنوی بوده میآمده، خلاصه یک جور سکولارسیم نیمبند. وسط کاخ از این دریایهای شنی ذن پیدا کردم، بدون سنگ البته. خانم راهنما فرمود نخیر اینها ربطی به ذن ندارند ولی چه اینها و چه باغهای ذن از یک ریشه اعتقادی میآیند. کنف شدم. تمام ساختمانهای کاخ با راهرو به هم وصل بودند. زیر راهروها هم تونلهای خدمتکاران بوده. یاد پارک گاسفورد افتاده بودم. حضرت امپراطور از طریق این راهروها در کاخ میگشته و پا بر زمین نمیگذاشته. وقتی هم قرار بوده برود بیرون با این ارابههای روی شانه میبردنش. ایشان زیاد به حرف رضاشاه که همیشه یک پایت رو زمین باشد معتقد نبوده گویا و همیشه جفتپا در هوا به سر میبرده. در ضمن کاخ هیچ وسیله گرمایشی نداشته و زمستان جناب امپراطور و بقیه صد لایه کیمونو روی هم میپوشیدند. یک بازی درباری هم برایمان توضیح دادند. یک توپ بوده که به هم پاس میدادند و حین پاس نباید زمین میافتاده. رقابت طبعاً تنگاتنگ بوده چون بازی برنده و بازنده نداشته. یک دروازهای را هم نشانمان دادند که وقتی جرج دبیلو بوش آمده بوده باز کردندش که ماشین بوش بیاید داخل معبد و لابد واقعهی مهمی است که برایمان گفتند.
من به این نتیجه رسیدم که این دویست معبدی که در کیوتو دیدم کافی نیست و بلند شدم رفتم دهکورهای همین اطراف به اسم فوشیما یک معبد دیگری را ببینم. یک معبد شیتنو بود و سرشار از توری. توری به سردرهایی میگویند که در معبدهای شینتو موجودند. همینها که دو تا تیر رفتهاند بالا و رویشان دو تیر افقی دیگر افتاده و در هر فیلم ژاپنی اقلاً دو عدد موجود است. حالا در این معبد خاص گویا پولدارها توری نذر میکردهاند و اینها را ردیف پشت سر هم از معبد تا نوک کوه پشت به پشت گذاشته بودند، روی هر توری هم نوشته بود کی نذر کرده، البته این حدس من بود، خلاصه یک چیزی رویشان نوشته بود. نتیجه یک تونل بود از این دروازهها، شاید چند هزار توری. وسط دو راهی پیش میآمد و هزارتویی بود اصلاً. بچه مدرسهایها به دوراهیها که میرسیدند سنگ کاغذ قیچی (یا شاید معادل ژاپنی آن) میکردند که کی از کدام ور برود. تیرها همه نارنجی یا چیزی در همین حدود بودند که رنگ مقدسی است و معابد شینتو و قسمتهایی از کاخ امپراطور هم همین رنگ را دارند. بعضیهایشان رنگ پریده بودند و حتی آن وسط یکیشان مثل دندان شیری افتاده غیبش زده بود. من چند صد تایی رفتم و بعد به پوچی رسیدم. عین این پوچی در دیوار چین بعد از پله هزار و خردهای بهم دست داده بود و خلاصهاش این است که مگه بیکاری.
نم کشیدم بس که این هوا شرجی است. این ملت روزهای آفتابی کلاه ماهیگیری سرشان میگذارند و هر وقت سرما میخورند ماسک میگذارند مقابل دهنشان و در اتوبوس آدم خیال میکند با ماهیگیرها در اتاق جراحی است. رانندهی اتوبوسی که باهاش به دهکوره رفتم خوددرگیری داشت. تمام راه حرف زد. از تکرار حرفهایش در مواقع مشخص به این نتیجه رسیدم که دارد میگوید خب الان میایستم، الان راه میافتیم، ایستگاه بعد میایستم و قربانتان و از این حرفها. وقتی در اتوبوس را میزد بسته شود حین بسته شدن با انگشت به در اشاره میکرد، عین اینکه برایش خط و نشان میکشید. بعد قبل از راه افتادن با انگشت اشاره چهار پنج تا چیز را در آسمان سرشماری میکرد. اواخر فهمیدم دارد آینههای بغل و پشت را چک میکند. یک چند عدد کفبین امروز دیدم که با من هیچ کاری نداشتند. یک منطقهای هم رفتم که فقط و فقط تنقلات میفروختند و باور بفرمایید محض رضای خدا یکیشان هم شیرینیهایش شبیه آن یکی نبود، مگر چقدر تنوع در تنقلات ممکن است؟ آن یارو سفیدهی بیمزه امروز باز سر و کلهاش پیدا شده بود روی میز صبحانه هتل. حداقل اینجا اسمش را نوشته بودند. چیزی نبود، توفو بود. ولی آن چیزی که آن ور آب به نگارنده به اسم توفو داده بودند لزج نبود، هر چند عین همین بیمزه بود.
فردا دارم میروم اوساکا.
سلام
دیوانه سفرنامه هایتان هستیم میرزا.
به نظرم یک سبکی،سیاقی چیزی اختراع کرده اید!
آن قسمت:ماهيگيرها در اتاق جراحی خیلی کمیک بود
به قول آن یارو نعره ها برفت!
خوش باشی
با انگشت اشاره کردن رانندهء اتوبوس، یکی از نکات بسیار مثبت رعایت ایمنی در ژاپن هست که تقریباً هر کسی که سر و کارش با «ایمنی» باشد، انجام میدهد. پلیس، راننده های قطار، اپراتورهای ماشینهای صنعتی، آتش نشان، راننده گان جرثقیل و کامیون.... وقتی که قراره یک مورد ایمنی دائم چک بشه، که معمولاً در همه جای دنیا، تنها با گرداندن سر و نگاه کردن به اون مورد انجام میشه، انسان بعد از مدتی بهش عادت میکنه و وقتی هم که توی سرش هزار فکر هست، به طور اتوماتیک اون طرف رو نگاه میکنه، اما چون به مسئلهء دیگه ای فکر میکنه، عمل چک کردن رو به خوبی انجام نمیده. با انگشت اشاره کردن به موضوع مورد چک، باعث میشه که حتی اگر در فکری درگیر باشید، اما به خوبی عمل چک کردن رو انجام بدید. این مورد رو خیلی تمرین کردم تا بهش عادت کنم و بسیار مفید واقع شده. پیشنهاد میکنم شما هم آزمایش کنید.
برای خانمی که در مورد پل گیشا پرسیده ا ند نام گیشای مورد نظر از ترکیب اول نام دو نفر 1کیانی 2شاپوری بوجود امده وکیشا بوده که بعدها دراثر زیادی استعمال ومشابهت با گیشای زاپنی به گیشای ایرانی بدل شده ضمنا تا یادم نرفته بگم ان دوتا اقا سازندگان اولیه منطقه بوده اند
سلام بر میرزای مسافر...من اگر جای شما بودم به آن کف بین ها کار می گرفتم....ما آخرش نفهمیدیم جریان نام این پل گیشا چیست؟