انگار نه انگار روی این شهر بمب اتمی انداخته‌اند. یعنی امکان ندارد بتوانید حدس بزنید روزی روزگاری اینجا را با خاک یکسان کرده‌اند. از فردای روزی که روی هیروشیما بمب را انداخته‌اند این ملت شروع کرده‌اند به بازسازی. الان کل شهر یک شهر نو است و تنها قسمتی که نساخته‌اند یک پارکی است وسط شهر که موزه انفجار و بناهای یادبود را به جایش ساختند. تنها ویرانه‌ای که نگه داشتند یک ساختمان گنبدی شکل است که مرکز همایش‌ها بوده آن موقع و بمب تقریباً بالای سرش چند صد متر بالاتر ترکیده. هیروشیمای آن موقع یک شهر بزرگ و استراتژیک بوده و ساختمان‌هایش اکثراً چوبی و در کل چهار پنج ساختمان بتنی (یکی‌شان همین مرکز همایش‌ها) داشته. عکس‌های قبل و بعد انفجار را گذاشته بودند. بعد از انفجار جز چند ویرانه بتنی، بقیه شهر نیست شده بوده. فقط خرده چوب. یعنی حتی آواری هم باقی نمانده بوده. تا شعاع سه کیلومتر بمب ویرانی ایجاد کرده بوده. چیزی حدود شصت هفتاد هزار نفر همان دم انفجار جان داده‌اند و آمار تلفات بعداً تا دویست هزار نفر افزایش یافته. یک سری عکس از مجروحان گذاشته بودند که تا عصر دیروز نفسم بالا نمی‌آمد و وظیفه اطلاع‌رسانی در این یک مورد را درز می‌گیرم.
داستان‌های حاشیه بمب زیادند. یکی‌شان در مورد دختری به نام ساداکو ساساکی است. او در موقع انفجار بمب دو ساله بوده و با مادرش در فاصله‌ای بوده که زنده ماندند ولی حین فرار گیر باران سیاه افتادند. باران سیاه بارانی است که گرد و خاک رادیواکتیوشده‌ای را که قارچ اتمی با آسمان برده بوده را به زمین برمی‌گرداند. دختر تا ده سالگی سالم بوده و در تیم ورزشی مدرسه بوده. همان موقع تشخیص می‌دهند لوسمی دارد و چند ماه از زندگی‌اش باقی مانده. دختر بر اساس یک داستان قدیمی که هر کس هزار درنای کاغذی بسازد آرزویش برآورده می‌شود، شروع می‌کند به اوریگامی درنا ساختن. وقت مرگش ششصد چهل و چهارتا ساخته بود. در پارک بنای یادبودی برای او و دیگر کودکان قربانی بمب ساخته‌اند و یک درنای کاغذی دارد او را که دست‌هایش را باز کرده، پرواز می‌دهد. درنای کاغذی امروز سمبلی است که مرزهای ژاپن فراتر رفته است.


آتشی در وسط پارک روشن است که تا وقتی تمام بمب‌های اتمی نابود نشده‌اند روشن خواهد ماند. از زمان انفجار تا به امروز هر بار هر کشوری آزمایش بمب اتمی کرده است شهردار وقت هیروشیما نامه‌ای رسمی به آن کشور نوشته و خواستار توقف یک چنین آزمایش‌هایی شده است. می‌گویند مردم این شهر و ناکازاکی پرشورترین مخالفین جنگ‌افزارهای هسته‌ای هستند. سرعت بازسازی شهر اعجاب‌برانگیز بوده. دو روز بعد از انفجار توانسته بودند تراموای شهر را دوباره به کار بیاندازند. نقشه‌ای بود که نشان می‌داد مسیر فرار مردم از هیروشیما را و در کنارش مسیر اعزام نیرو برای بازسازی شهر. در مورد قربانیان رادیواکتیو تا زمانی که آمریکایی‌ها حکومت را در دست داشتند اجازه بررسی چندانی نبوده و فقط پس از رفتن‌ آن‌ها ابعداد فاجعه مشخص شده است. عکسی بود از فرستادن ده زن از این قربانیان به نیویورک برای معالجه.
مدارک زیادی هم از اینکه چرا آمریکا بر سر ژاپن بمب را انداخت بود. طبق آن چه آنجا بود دو دلیل اصلی وجود داشته است، یکی ترس از اینکه استالین به ژاپن اعلان جنگ بدهد و پس از سقوط ژاپن مانند اروپا برای خود جای پایی باز کند و دیگری اینکه باید به طریقی هزینه سرسام‌آور ساخت بمب توجیه می‌شد. دلایل همین قدر احمقانه بودند. به ژاپن پیش از انداختن بمب‌ها هیچ اخطاری داده نشده بود.
هیروشیمای امروز فرق چندانی از دید من با اوساکا نداشت. شاید چون همه‌چیز را از نو ساختند کمی نوتر هم است. معبد کم دارند. آدم‌های کوچه و خیابان کمی غربی‌تر از اوساکا و کیوتو لباس می‌پوشند. یک مقدار بیشتر خارج است منظور. از شهر چندین رودخانه می‌‌گذرد. گمانم شهر روی دلتای یک رودخانه بزرگتر ساخته شده. جز همین موزه‌ها و بناهای یادبود بمب خبر خاصی نیست، چه می‌تواند باشد وقتی یک بار پاکش کرده‌اند.
یک جزیره‌ای در نیم ساعتی هیروشیما وجود دارد به اسم میاجیما. امروز با تراموا و قطار و کشتی خودم را رساندم آنجا. کل جزیره جزو میراث جهانی است. شهرتش به یکی از آن طاق‌های شینتو است که اسمشان توری بود توری. توری این جزیره بیرون، داخل آب ساخته شده و بهش می‌گویند توری شناور. اگر فقط یک عکس از این توری‌ها دیده باشید همین است که وسط آب متتظر است. البته امروز جزر بود یا مد یا هر چیز دیگر که آب عقب نشسته بود و جناب توری وسط خاک بود به جای وسط آب. چیز عظیمی است، باید ده پانزده متری قدش باشد. جزیره یک معبد عظیم و معروف دارد که توری ورودی‌اش است در اصل و یک لشکر مغازه و رستوران و معبد ریز و درشت. جزیره پر آهو است که از این موجود دوپا نمی‌ترسند و در شهر می‌گشتند برای خودشان و حتی می‌آمدند جیب آدم را پی خوراکی بو می‌کردند. در این جزیره کسی حق به دنیا آمدن یا مردن ندارد. اینکه بگویند حق نداری یک جایی بمیری واقعاً مضحک است. گمانم در وست‌مینیستر لندن هم اجازه مردن ندارید چون آن وقت نمی‌دانم باید چه لقبی بهتان بدهند یا یک چنین چیزی. لابد اگر آدم این‌جاها بمیرد بعدش بدجور دعوایش می‌کنند.
هزار و دویست سال قبل یک کاهن بودایی به این جزیره آمده و در یکی از کوه‌هایش زندگی کرده تا به روشنگری یا روشنایی برسد. این که رسیده یا نرسیده را کسی نگفت. تصور کنید جناب کاهن کل عمر اینجا زندگی کرده باشد و آخرش به این روشنگری نرسیده باشد، چه خسرانی. برای دیدن اینکه ببینم کجا زندگی کرده رفتم قله‌ی کوه معبد حضرتش که البته الان چندین معبد دیگر هم آن حوالی هست. حین نفس نفس زدن و کوه بالا رفتن یاد یک حکایتی گمانم در کتاب متون دبیرستان افتادم که مضمونش یک چنین چیزی بود که زاهد آن نباشد که ترک دنیا کند و گوشه عزلت اختیار کند، زاهد آن است که از کوه به میان خلق فرود آید و به زور بازوی خویش زندگی کند و زن گیرد و یک دم از یاد خدا غافل نگردد و الخ. البته در کمال احترام برای کاهن مذکور. آن بالا خبری نبود. یک معبدی بود که در بروشور نوشته بود آتشش هزار سال است روشن است و به عشق روشن است و این حرف‌ها. من که رسیدم خاموش بود و داشت دود از هیزمش بلند می‌شد. کم نخندیدم. در موزه معبد یک کوزه‌ ریز و کجی بود که با زنجیر از قابش آویزان بود. اگر کوزه تا حد خاصی پر می‌شد صاف می‌ایستاد و در غیر این صورت کج می‌شد و آب می‌ریخت، برای تمرین نمی‌دانم چه‌ی کاهنان بوده. عصر به این نتیجه رسیدم که متأسفانه پتانسیلش را ندارم، وگرنه در این سفر دست کم به نیروانا می‌رسیدم گمانم.
فردا می‌روم توکیو.

دم نوشت: جک موریسون در کامنت دونی اصل حکایت که ابوسعید است را آورده.


نظرات:

salam mirza
injaha ham boro agar toonesti:
Nara- Hary-u-ji temple
inja ro japoni ha akhare jaddeye abrisham midonand o kheili baraye esbat e in ghazie kar kardand


لذتی بس فراوان میبریم از خواندن سفرنامه تان
خوش باشید


شیخ ما را گفتند که فلان کس بر روی اب می رود. گفت سهل است چغزی(غورباقه) و صعوه ای(پرنده کوچک) نیز بر روی اب می رود . گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغن(کلاغ) و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیز ها را قیمتی نیست. مرد ان بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در امیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. محمد بن منور نواده ی ابوسعید ابو الخیر


حس کردم تو یه بعد از ظهر گرم داری برام اینو با یه صدای تو دماغی می خونی....دمت داغ


ميرزا دوسِت داريم!
ميرزا دوسِت داريم!
:) مرسي كه سفرنامه‌تو شِر مي‌كني.


چه خوب سفرنامه می نویسی میرزا




صفحه‌ی اول