گمانم اگر این گشت و گذار را از توکیو شروع میکردم همان اول سنکوب میکردم. هر چه که جاهای دیگر بود اینجا به شکلی شدیدتر و پررنگتر هست و با وجود اینکه حالا بعد از ده روز ول گشتن در این مملکت از خیلی چیزها سردرمیآورم باز مدام مجبور میشوم بایستم و سر بخارانم که این دیگر چیست. طبق مشاهدات دور روزه نگارنده توکیو ابرشهری است. بسیار بزرگ و شلوغ. بنده یک چیزی مینویسم شما یک چیزی میخوانید، فرض بفرمایید همهی شهر به اندازهی میدان ولیعصر ساعت شش عصر شلوغ باشد. آدم موج میزند اصولاً. بعد این امواج باید از خیابانها رد بشوند هر از گاهی. خط عابر پیاده دیدم ده پانزده متر عرضش بود. آن را ولش، برداشتهاند چهارراهها را قطری هم خط کشی عابر پیاده کردهاند، بس که عابر زیاد است. بعد وقتی چراغ برای عابرین محترم سبز است برای تمام ماشینها، حالا هر طرف که میروند طبعاً قرمز است. بعد دیدهاند جواب نداده، راههای زیرزمینی و فروشگاههای از زیر به هم وصل شده فراوان قربان، نگارنده امروز حداقل از بیستتایشان رد شده است. خود توکیو به هیچ جا شبیه نیست. یعنی خودش میشود یک مثال، یا الگو. همان طور که پاریس به هیچ جا شبیه نیست، بلکه یک جاهایی شبیه پاریس است. حالا که خیلی اصرار میکنید گمانم مانهتان نزدیکترین جا به این شهر باشد، از لحاظ آسمانخراش و ملتی که با عجله میدوند پی زندگی. آسمانخراشهای شهر عوض اینکه بیمزه قد کشیده باشند بالا، عموماً قری دادهاند و کمانی دارند و به تأیید کتاب راهنما توکیو محل محبوبی برای معماران بوده که هر کاری دلشان خواسته انجام بدهند. نتیجه اینکه با وجود اینکه بسیار بسیار برج دارند شکلش مثل برجکدههای آمریکا خشک و اداری نشده است. کارهای عجیب شهری هم هست. یک رودخانهای بود وسط شهر که رویش اتوبان زده بودند و اتوبان دقیقاً با رودخانه تاب میخورد و میرفت.
در ضمن شهر خیلی بسیار زیاد لوکس است. هر پایتخت اروپایی را در نظر بگیرید یک منطقه خرید مصداق تبرج دارد که هر چه مارک اعیان است دارد، حالا یکی نه دو تا. مردم این شهر گویا عطش خرید دارند و جیبشان هم بیانتها است. نگارنده فقط امروز حین همین یللی تللیهای معمول پنج منطقه خرید با فاصلههای دو سه کیلومتر با هم کشف کرده که یکی از آن یکی فلانتر. اوضاعی است خلاصه. ملت هم خوش سر و وضعتر. در حقیقت به نظرم میآید من از دهات این کشور شروع کردم و هی به تمدن (پس تمدن میشود اروپا و لاغیر) نزدیکتر شدم. باقی مسایل هم کماکان برقرار است. پاچینکوها و مغازههای رنگارنگ و شلوغ و پر سر و صداتر از باقی شهرها. البته ابعاد و صدای همهچیز اینجا ضربدر دو ممیز سه دهم شده است.
دیروز عصر رسیدم به یک میدانمانندی که سن گذاشته بودند و چهار پسر سفید پوش کنسرت فضای باز داشتند. مستمعین محترم جیغ بنفش برایشان میکشیدند و هنگامهای بود. پلیسها هم جان میکندند نگذارند کسی عکس بگیرد و یک وضع مضحکی بود که بخواهی با ده دوازده نفر مقابل عکس گرفتن هزار نفر را بگیری. مجبور بودند یک دستشان را همیشه در آسمان نگه دارند که عکسهای احتمالی را خراب کنند. دست دو سه تایشان در عکسهای نگارنده موجود است که ضمیمه پرونده نیست البته. در آن هیر و ویر یک سری ماشین هم به صورت ثابت دور میگشتند و نوار ضبط شدهی تبلیغ یک چیزی را در معیت یک سری آهنگ پر سر و صدا پخش میکردند. ایجاد آلودگی صوتی در این مملکت هیچ مجازاتی برایش تعریف نشده. یکیشان که اندازه ژیان بود و مصداق فلفل نبین چه ریزه، انگار خیلی ازش خوشم میآمد، سر هر چهارراه یکبار جلویم سبز میشد.
در همین مناطق شلوغتر که البته بر خلاف بند قبل مرکز خرید آن چنانی هم نیستند و بیشتر پاتوق جوانان هستند یک بازاریابی جریان دارد که من اسمش را گذاشتهام بازاریابی قاپی. به این صورت که شما مغازه هر چه که دارید، کفش، رستوران، خط موبایل، کتاب، هر چه، یک نفر را میفرستید در پیادهرو و اگر آدم مؤدبی بود فقط حرف میزند و با دست اشاره میکند بفرمایید پیش ما، اگر نبود نقریباً به زور آدم را راهنمایی میکنند. البته طبق معمول کسی با من کاری ندارد، کماکان در حال طرد شدگی هستم. در ضمن من نمیفهمم چرا اینها این قدر دستمال کاغذی جیبی در کوچه خیابان خیرات میکنند. یک سری از این متخصصان قاپ دخترانی هستند که شبیه پیشخدمتهای کارتونی لباس پوشیدهاند. یعنی لباس پیشخدمتی با دامنهای کوتاه و پف کرده و رنگهای صورتی و آبی و سیاه و غیره. اصلاً باید اول این قضیه مانگا را توضیح بدهم.
ماگنا به کمیک/کارتونهای ژاپنی میگویند. یعنی نسخه چاپی همین انیمیشنهایی که میسازند. مانگا علاقه ملیشان است و همه جور آدمی مخاطبش هستند و به نظرم از روزنامهها بیشتر طرفدار دارند. بسیار طبیعی است آدمهای مختلف، ولی بیشتر پسرهای جوان را ببینی مقابل کیوسک روزنامه که دفترچههای مانگا را برداشتهاند و دارند تند و تند میخوانند. حالا این مانگا به بازیهای کامپیوتری و فیلم و انیمیشن و همین حضرات قاپزن مذکور و تبلیغات و حتی صنعت پورن راه یافتهاند. یعنی یکی از مسایلی است که انتها ندارد. مغازههای مخصوص مانگای اروتیک هست و این طور هم نیست که در خفا باشند و غیره، همین بر خیابان و حتی با چند قاپزن. پراکندگیشان هم جالب است. بیشتر اطراف جاهای شلوغ و زیرپلی است که کارمندها از سر کار که برمیگردند شامی بزنند و وقتی تلف کنند.
اواسط روز به کاخ امپراطور رسیدم که امپراطور منزل بود ولی راهم ندادند. فرمودند فقط روز تولد امپراطور و یک روز ملی دیگر اجازه شرفیابی دارید. به خیابان انقلابشان هم رفتم. اطراف یکی از دانشگاههایشان بود و البته نفهمیدم کمک کنکوری هم داشتند یا نه، چون حقیقتش همهی کاراکترهای خط اینها از دید من شبیه هم هستند. البته طبق روال همهجای دنیا کتابفروشیهایش بوی نم میدادند. یک جایی دیگری هم رفتم که شهر الکترونیکشان بود. جای خوفناکی محسوب میشد. زیر زمین و تصور بفرمایید دو متر ارتفاع سقف و راهروهای به زور یک متری و دو طرف دکههای ریز ریز خرت و پرت الکترونیکی فروشی تا سیستمهای کامل دوربین مدار بسته. هیچ تفاوتی با کندوی زنبور نداشت و آدم دچار کلوستروفوبی (ویکی میگوید فارسیاش میشود تنگناهراسی) میشد. اطراف همین جورجاها کلوبهای کارااوکه هم زیاد بودند. این کارااوکه هم در ژاپن از همه قشر طرفدار دارد. همهشان اتاقهای خصوصی هم دارند که ملت چند نفری بروند و بخوانند و غذا بخورند. عجیب جماعتی هستند. بر فرض اگر در جریان نیستید کارااوکه چه صیغهای است، عرض شود یعنی یک میکروفن میدهند دستتان و مثلاً آهنگ جبر جغرافیایی را میگذارند ولی شما باید جای جناب نامجو شعرش را بخوانید و مشغول شوید برای خودتان.
در این زبان بله میشود های. اینها معتاد این کلمه هستند. مثلاً فروشنده حین گرفتن سفارش یک فتجان چای بیست بار میگوید های. وقت تحویل دادن هم ده باری میگوید. اصلاً زیاد حرف میزنند. من اول میگویم نو جاپانیز و دستهایم را جلوی صورتم ضربدر میکنم (دلم خنک میشود ها) ولی باز ور ور حرف میزنند. بابا چی وزوز حرف میزنید. آخرش بعضی وقتها میگویم آریگاتو که یعنی مرسی. انگار فرمان حمله است، سی تا جمله هم پشت سر این آریگاتوی من میگویند.
به عنوان مشاهدات پراکنده باید عرض کنم این ملت در زمینه مبارزه با سیگار نمونه هستند. هیروشیما که یک محوطهای به بزرگی مثلاً طرح ویژهی تهران را سیگار ممنوع اعلام کرده بودند. اینجا هم خیلی خیابانها را همانطور. دیگر اینکه ژاپنیها با آفتاب پدرکشتگی دارند. اصولاً از وقتی نگارنده وارد این مملکت شده یک لحاف ابر افتاده روی ژاپن و هر از گاهی نمنمک میبارد ولی خورشیدی در کار نیست. دری به تختهای اگر بخورد و یک لحظه خورشید از پشت لحاف به چشم بیاید فوراً چتر باز میکنند و میروند زیرش از دست نور آفتاب. باید یک دوره همهشان را فرستاد بندرعباس. در زبان ژاپنی کلمهی چهار شبیه کلمهی مرگ است و برای همین چهار مثل سیزده نحس است. امروز یک جایی که غرفه غرفه بود و هر غرفه شماره داشت بودم و دیدم غرفهی چهارم پلاکش را نوشته سه به علاوه یک. هر چند یکی از این هتلهایی که نگارنده رحل اقامت تویش افکنده بود طبقه سیزده نداشت. به این میگویند تجمیع خرافات. امروز یک پرچم ژاپن دیدم یک جایی و ملتفت شدم بار اول است پرچمشان را میبینم جایی زدهاند، حالا وطنپرست نیستند یا از وطنپرستی خودشان مثل آلمانها میترسند جای بررسی دارد. به هر حال برای حل برای این قضیه هم باید لطف کنند بیایند کبک که ببیند در مستراحها هم پرچم باید کوبید. دیگر اینکه این اواخر هزار جای مختلف دیدم اسم شرکتهای نیپون دارد، مثلاً نیپون تلکام و نیپون فلان و غیره. معلوم شد خودشان به ژاپن میگویند نیپون. دو مشاهده که اعلامشان یادم رفته بود. یکی اینکه طبعاً لباس رسمی کاری اینجا کت شلوار/دامن است. ولی کراوات هیچ و هیچ محبوب نیست. دوم هم اینکه عین انگلیسیها و استرالیاییها دست چپ میرانند و فرمانشان آن ور است. چرایش را الله اعلم و شاید ویکی اعلم.
Thanks you so much for the detail information-- engaar khodam ham baa shomaa oonjaa hastam. dametoon garm.
سفرنامه نویسی کلّن کار سختی است؛ امّا اگر خوب از آب در بیاید معرکه و لذت بخش است. من یکی که دارم با سفرنامه نویسی تان زندگی میکنم. درست مثل "مارک و پلو" ی منصور ضابطیان شیرین و خواندنی است. جای چنین مطالب جذاب و دلگرم کننده ای در جامعهی مجازی ما خالی است. دستتان بابتشان درد نکند. خدا قوت :)
جدا لذت میبرم
خوش بگذره
(حسودی هم میکنم به سفرتان ها!) :دی
khodaaaaaaaaaaa bud in post! un ghesmataye ghabli safarname ham khub bud vali in ye chize digast. man Montreal zendegi mikonam. dus daram bebinametun. garche midunam weblognevisa tarjih midan makhfi bemunan ((:
خیلی جالب بود.از چیزهائی که ما باهاش بر خورد نداشتیم نوشتید که این خیلی تازگی داشت برام.از نوشته هاتون میشه فهمید که هیچ کاری با غریبه ها ندارن
خیلی راحت تونستید گردش کنید
دلمان تنگ میشود با خواندن این سفرنامه ی شما
جای مقداری عکس هم در این مطالب خالیه
آقا سلام برای اولین بار اینجا هستم...لطفا تا نیپون هستی یه زحمت کوچکی بکش یه دوربین یچیکا یا مینلتا یا چه میدونم کداک یا خلاصه مارک خوبی باشه واسه ما بیار...خیر از جوانی ات ببیبنی چی؟ ما رو نمیشناسی؟ خوب چه اشکال داره؟ مثلا یه دوربین خوب چقدره؟ فوقش $۵۰۰-۰۰ یا ۶۰۰-۰۰ دلار که بیشتر نیست که ....عجب آدمهایی پیدا میشه
مثل همیشه عالی، فقط راجع به کراوات: چند سالی میشه که تو تابستون برای اینکه کمتر گرمشون بشود ( و به طبعش وسائل خنک کننده و برق کمتر مصرف بشود) به کارمندها ی ادارات اجازه دادند که کراوات نزنند و از لباسهایی که کمتر باعث گرما میشوند ( به این صنعت میگن کول بیز) استفاده کنند.