صبح رفته بودم یک جایی به اسم معبد میجی بر وزن کتری. جناب میجی امپراطور اواخر قرون نوزده و اوایل قرن بیست است. یک جوری معمار ژاپن مدرن است و درهای ژاپن را به روی دنیا باز کرد. تا آن موقع سیاست ژاپن کنارهگیری از باقی دنیا بوده. بعد دیدهاند چه عقب هستند از باقی دنیا و بقیه داستان آشناست. جناب میجی یک نسبتی با تقیزاده خودمان داشته و آن اواسط تصمیم گرفته از نوک پا تا فرق سر فرنگی شود و البته بعدش اصلاح شده و تصمیم گرفته روح ژاپنی را با مدرنیسم غربی آشتی بدهد و خلاصه قصهاش سر دراز دارد. شخصیت محبوبی است. این معبد را پاتوق جنگسالاران دست راستی افراطی بوده زمان جنگ. در بمباران جنگ دوم نابود شده و سال پنجاه و هشت دوباره ساختندش.
هیچجا به این شلوغی ندیده بودم. جناب میجی هم گویا روز به روز محبوبتر میشود. تیپ راهبهایش هم با باقی معابد فرق داشت، لباس اینها سفید بود. یک لشکر آدم مسن بودند که نمیدانم چه میکردند. بعد از آن کاری که نمیدانم چه بود رفتم داخل یک تالاری و نشستند و یکی بر یک طبل بزرگ میکوبید. مشخص بود نباید بروم ولی چون هیچ کس نگهبان نبود رفتم داخل تالار. تا معلوم شود اینجا چه خبر است با معیارهای غربی بسیار محترمانه، با معیارهای ژاپنی کمی غیر محترمانه از تالار انداختندم بیرون. عموماً همهی تابلوهای اماکن دیدنی و غیردیدنی ژاپن دو زبانه هستند. این معبد اولین جایی بود که همهچیز ژاپنی بود، یعنی حتی عکس نیاندازید و اینها. گویا رفقای دست راستی هنوز هم این اطراف هستند. بیرون یک چیزی حدود پنجاه بشکه شراب از هدایای تاکستانهای فرانسه بود. جناب میجی کت و شلوار که سهل است، به شراب هم علاقمند شده بوده.
گمانم یک استادی مشق تعیین کرده بوده برای دانشجویانش بروید از توریستها، یا آدمهایی با تیشرت قهوهای یا بالاخره آدمهایی که من جزوشان محسوب میشدم عکس بیاندازید. بیرون پارک سه نفر مختلف مجبورم کردند بایستم برایشان بگویم پنیر.
در حوالی غرب توکیو سرگردان بودم. این حوالی نوساز است و پاتوق جوانان ژاپنی است. یعنی از مرکز خریدهای مخصوص این ملت تا بار و کلاب و غیره. به شکل مشخصی این بخش شهر آمریکاییتر بود. یک دیدگاهی در ژاپن وجود دارد که آدم تا جوان است و مسؤولیت کاری یا خانوادگی ندارد باید عشق کند و کل سیستم طرفدار این است که جوانها هر قدر میخواهند خوش بگذرانند. به عنوان اقتصاد سوم دنیا پول هم دستشان کم نیست و گویا جوان بودن در این مملکت نه تنها جرم نیست، حتی مطلوب است. بیخود نیست هر جایی میروی یک گوشهی عشاق هم دارد و هر از گاهی فکر میکنم این مملکت کلاً در روز ولنتاین است. این بخش شهر هم مرکز خرید بود و غیره. من به این نتیجه رسیدم توکیو یک مرکز خرید بزرگ است که هر از گاهی وسطش خیابان کشیدهاند.
در یکی از این چهارراههای شلوغ که قطری و غیره بود دو سه نفر تیپ اروپایی-آمریکایی آمدند و یک دختری وسط خط عابر پیاده کنار بلوار که ماشین ازش رد نمیشد دراز کشید و یک پسری کنارش زانو زد و یکی دیگر عکاسی کرد. هنرمندی، هنرمندنمایی، چیزی بودند. سر دو دقیقه پلیس آمد و خیلی خشن کاسه کوزهشان را جمع کرد. یقین حاصل کردم پلیسشان شوخی سرش نمیشود. حتی نپرسیدند اینجا چه خبر است، دردتان چیست. فوری جمعشان کردند. پلیس آن ور آب خیلی مهربانتر است.
در چین قسمت انگلیسی تابلوها مایهی تفریح بود. بس که پرت و پلا ترجمه میکردند. اینجا وضع خیلی فرق دارد. عموماً ترجمهی تابلوها خیلی ادبی و رسمی است، انگار مرحوم شکسپیر مترجمشان بوده. تک و توک سوتی هم میدهند. بیشتر با حروف تعریف درگیر هستند و یا کم دارند یا زیاد. مثلاً یکبار یک بلیط فروشی دیدم بالایش نوشته بود «یک باجهی فروش بلیط» یا یک تابلوی راهنما با فلش نوشته بود «ایستگاه مترو پایین یک تپه». زیاد سر در نمیآورم در کل چرا انگلیسیشان این قدر بد است. طی فضولیهای معمولم در تراموایی در هیروشیما دیدم چند تا دختر مدرسهای دارند کتاب انگلیسی مدرسهشان را با هم میخواندند. گردن خم کردم و دیدم متنی که برای شاگرد دوازده سیزده ساله در کتاب بود هیچ متن سادهای نبود. پس کجا میرود این هم سواد؟ مترجم کامپیوتری جیبیها یادتان هست ده پانزده سال پیش آمدند؟ اینجا خیلی مرسومند. چند بار شده از جیبشان درآورند و ژاپنی وارد کردند و بعد به من دادهاندش که یعنی بخوان. یک معمار مهمی داشتهاند به اسم کنزو تانگه که همانطور که گائودی هر چه مهم در بارسلونا مهم است را ساخته، ایشان هم هر چه در ژاپن مهم است را. دنبال یک ساختمانی ازش میگشتم و نبود. جناب پلیس از همین مترجم جیبیها استفاده کرد که روشنم کند ساختمان را کوبیدهاند. اینکه من پی یک جایی بگردم و بعد معلوم شود کوبیدهاندش دارد به شکل مشکوکی دارد تکرار میشود.
من این همه روی ریلهای این ملت رفتم و آمدم و هیچ نگفتم. این مملکت کلاً روی ریل است. آن قدر قطار و مترو و تراموا دارند که گمانم به هر ژاپنی یک کیلومتر ریل برسد. و قاراشمیش. ایستگاهها شلوغ و پیچیده. قسمت حیرتانگیز این است که با وجود این پیچیدگی گم نمیشوید. یعنی آن قدر تابلو هست که گم شدن کار سختی است. هزار شرکت خصوصی هم دارند. یکهو میبینید یک قسمت مترو مال یک شرکت است و آن یکی مال دیگری و حین خط عوض کردند از نو باید بلیط بگیرید و اگر کارت روزانه میخرید هزار جور دارد، این شرکت و این شرکت خوب است یا خطوط آن شرکت را هم دخیل کنیم؟ من چه میدانم آخر. شینکانسن یا قطار گلولهای چیزی است شبیه معادلها اروپاییاش. سرعتش به سیصد کیلومتر میرسد و من فاصلهی تمام شهرها را با حضرتش پیمودم. پدیدهی بسیار راحتی است. تکان تقریباً ندارد، بدون تشریفات از مرکز شهر هیروشیما مثلاً میرسید به مرکز توکیو. اگر از توکیو به تورنتو هم خط کشیده بودند عالی میشد.
این مملکت بهترین جای دنیا برای نابیناها است. هر شهری من رفتم در هر جای شلوغ تا متوسط پر رفت و آمد، خطوط مخصوص نابینایان در پیادهروها بود. همهجا. این شبکهی کاملی که داشتند واقعاً تحسین برانگیز بود. امروز از میلهی یک راهپله در ایستگاه مترو گرفته بودم بالا بروم، دیدم پشت میله به خط بریل چیزی نوشتهاند. چک کردم اول و آخر هر میله هر پلکان خروجی بود. لابد اسم خروجی یا اطلاعاتی از این قبیل است. طبعاً برای کسانی که ویلچر دارند که امکانات هزار بار بیشتر است. در ضمن من بالاخره موفق شدم دو عدد خیابانخواب در این ممکلت کشف کنم. واقعاً پیشان گشتم.
یک دکلی دارند از روی برج ایفل ساختند. خیلی شبیه برج ایفل است و حتی چند متر ازش بلندتر است، هر چند وزنش نصف آن است. قرمز و سفید رنگش کردند. دکل مخابراتی است و هزار آنتن ازش آویزان بود. من هر قدر نگاه کردم نفهمیدم چرا آن قدر کوچک به نظرم میرسید. اصلاً انگار برج ایفل را در مجلس عزای خودش دیده باشی، حالا گیرم سفید و قرمز شده و کمی جوادتر. این را هم سال پنجاه و هشت ساختند. آن سال گمانم بسیج بساز بساز بوده. مثل اصلش آسانسور دارد و میروی بالا. شب رفتم و توکیوی تاریک را هم دیدم. حتی بیشتر از آنی که فکر میکردم برج دارد این شهر. اصولاً شهرها در شب خوشگلتر از روزشان هستند، توکیو هم یکیشان.
کمی هم اصلاحات. آزاده نوشته «سان» مرد و زن ندارد و هم آقا معنا میدهد و هم خانم و هم کوه. فوجیسان یعنی کوه فوجی پس، نه آقای فوجی. کروات را هم از بالا اجازه دادند نبندند که گرمشان نشود، این طور نیست که خوششان نیاید پس. یک کهکشان هم کامنت گذاشته بود در مورد راننده اتوبوسی که آینهها را میشمارد و نوشته بود که این برای ایمنی است و این طوری از سر عادت مثلاً آینه بغل را نگاه نمیکنید بلکه واقعاً چک میکنیدش.
سفرنامهتون بسیار جالب و خواندنی است؛ و ژاپن هم واقعا دیدنی است و من امیدوارم در آینده نزدیک بتونم بهش سفر کنم. شما انقدر روان و دلنشین با طنز توامان مینویسید که انگار من ِ مخاطب رو با خودتون به سفر بردید، کمی تا قسمتی از لذت اون رو درک کردم. مرسی :)
کنزو تانگه
ممنون میرزا جان.عالی
---------------
میرزا: در ژاپنی اول فامیلی را می نویسند. یادم رفته بود و مرسی از یادآوری. اصلاح کردم.
احیاس می کنم به خوندن سفرنامه تون معتاد شدم و نمی دونم اگر سفرتون تموم بشه چکار باید بکنم.
یورولمیاسیز
از این جشنواره سفرنامه نویسی خبر داشتی؟ http://nooraghayee.com/wp-content/uploads/2011/06/02-2.jpg
-------------
میرزا: نه، خبر نداشتم. البته از جماعت زورق چند نفر را از همین داستان وبلاگ و غیره می شناسم. حالا شاید حتی شرکت هم کردم. دنیا را چه دیدی؟
اون دکل قرمز که گفتی برج مخابراتی آنالوگ بوده (آرم قدیم توکیو) ولی حالا با ساخت این برج
http://www.tokyo-skytree.jp/english/
میخواهند آرم شهر رو به این تغییر بدهند . چون تو ژاپن از ۵ سالِ پیش پخش دیجیتالی یه تلویزیون آغاز شده و از ۲۴ رم ماه آینده به طور کلی پخش آنالوگ قطع میشود . یعنی تو این مدت به همه فرصت داده شده تا تلویزیونهای آنالوگ خودشون رو با دیجیتال عوض کنند.
خسته نباشی آقای مسافر و سفر برگشتت هم بی خطر :)