بعد می‌پرسی چطور زندگی می‌کنی. انگار جوابش ساده است. بعد با چشم‌های درشتت به آدم خیره می‌شوی. از پشت نگاه، شور و شرت به چشم می‌آید، عصیان و طغیان جان شیفته‌ات که آرام و قرار ندارد. پی زمان از دست رفته می‌گردد. انگار نمی‌دانی این سؤال‌ها بر زیر و زبر کردن ساخته شده‌اند. زندگی؟ یاد خاضعانه زیستن افتادم. خاضعانه چطور است؟ گردن خم کردن است؟ پیچ و تاب خوردن به فرمایش زندگی است؟ شاید فاصله است، فاصله از جان. چند قدم آن طرف‌تر. با پوزخند و البته کمی بهت که حتی از این‌جا معلوم نیست کجای کار می‌لنگد، اگر بلنگد، اگر چیزی برای لنگیدن باشد، اگر لنگیدن جزئی از ذاتش نباشد. این چند قدم فاصله در گرمای خوش‌خوشان روز زیر سایه چند درخت و چتر، بلند‌تر به نظر می‌رسند. وقتی از خودت بیگانه می‌شوی، بی‌گانه حتی. این زندگی است؟ شاید الانش است. قبل و بعدش را هم خودت خیال کن.


نظرات:

راستی!چطور زندگی می کنی؟


کی؟ من؟ کی؟ تو؟



صفحه‌ی اول