مهسا، مهسا، خواهرکم، دارد میرود استانبول که درسش را ادامه بدهد. چه تب و تاب داشت تا درست شد. تمام این مسیر و دوندگی را مادر هم همراهش رفت. برایم از روز تحویل مدارک مصاحبه تعریف میکرد که مدام یک جای کار گره میخورد. مسؤول دانشجویان خارجی خانمی است به اسم جانان. مادر با جانان خانم دوست شده بوده. مهسا میگفت هر جا که گیر میکردم و میترسیدم و نگران میشدم مادر میگفت بیا بریم پیش جانان خانم و بعد از در میرفتیم تو و میگفت جااانان خانم... این طور شده، آن طور شده. من دو سه روز است دارم خیال میکنم اسم جانان خانم چه به دل مادر نشسته بوده و چه جااانان را از ته دل میگفته و بعد خسته روی نیمکتهای دانشکده منتظر میشده مهسا از این اطاق به آن اطاق بدود.
دادای عزیزم
جالبه،دیروز با خودم فک میکردم میشه خدارو به دل ناآروم مادرم هم قسم بدم.یا بگم خدایا قسم به قلب پاک اونا ،قسم به اشکشون
امیدوارم موفق و پیروز باشن.
یاد فیلم آدم برفی افتادم.
خداحافظ خواهرش
و خواهرها و برادرهایی که رو به رفتنید...
وقتی شنیدم مهسا قبول شد خیلی خوشحال شدیم. امیدوارم هر دوتون به همه ی اهداف قشنگتون تو زندگی برسید.
امیر