کشیشی می‌شناختم در جیبش یک جفت تاس می‌گرداند. عصرها در اتاقک اعتراف می‌نشست و تاس می‌ریخت و می‌گفت هووم.


نظرات:

كسي از اينهمه دانايي با خبر است؟!


هوووممممممم


كشيشي مي شناختم تاس بود و ...
بد اخلاق و بد قلق هم بود!!
شايد چيزهاي ديگري هم بود!


جمعه.باید حرکت میکردیم .به تهران.4رم نمایشگاه مصالح ساختمانیه.روشم خیلی حساب وا کردیم.یه ساله که حسابمون بازه.شبامونم گرفته بود.فقط مهم بود که همه چی سر جاش باشه.و البته خوب.خودمون مهم نبودیم.من منتظر کامیون بودم.بله ،یه اسکانیا و قرمز نو نوار.اومد.احساس کردم که دیگه آخرشه.بچه ها داشتن اونو بار میزدن.منم موتورو ورداشتمو کارخونه رو دل سیر تنهایی دور زدم.احساسم این بود .آخرشه.
خیلی حالم گرفته بود.انگار منم قراره با همین کامیون برم و بر نگردم.میدونم که خیلیا دوست ندارن ولی بازم مهمه که یه چندتایی خوشحال میشن.بزار بشن.
من باید میرفتم.
رفتم.چون
جفت 6 آوردم.


کشیش بازی تاس را باخت و گفت :
توبه ام رد شد ..



صفحه‌ی اول