خواب دیدم روی پلی هستم. پل از طناب بود و الوار و با هر قدم محتاطانه کمی به بالا و پایین تاب برمی‌داشت و زیر لب شعر می‌خواند. باد آرام بود. صدای جریان آب از قعر دره می‌آمد. صدای خنده‌اش از دور. دور گشتم چشمانش را ببینم. با خنده‌اش به خنده افتادم. چشمم به کلاف‌های درهم طنیده‌ی طناب افتاد. رد رنج دست‌ رویشان بود. وسط پل ایستادم. هیچ صدایی نبود، هیچ زمزمه‌ای، هیچ عاشقانه‌ای. ایستاده ماندم. از جایی نیامده بودم که به جایی بروم.


نظرات:

تهران ساعت 14.40 دوشنبه 7 شهریور ازپنجره بیرون را نگاه می کنم هوا بارانی است . بوی باران عزیز.... اما من فکر می کنم بیدار هستم .


ديدن رد رنج دست روي کلاف هاي طناب منقلبم کرد



صفحه‌ی اول