سحرگاهی دور بود. خورشید نیمه‌جان می‌تابید، نسیم نم‌نم بر جان می‌لغزید. مردی بلند قامت و استوار با ردایی فاخر سر به بیراهه گذاشته بود. پیرزنی کولی به آرامی خواندش. گفت به کجا پادشاها؟ کولی پژمرده بود. روزگار هزار رد بر صورتش یادگار گذاشته بود. بر هر بازویش هزار النگو داشت. حنای موهایش هزار رنگ بود. پادشاه پاسخ داد به هرگزآباد. پیرزن گفت مگر در هرگز چه دیدی؟ پادشاه گفت آزادگی. شنید مگر در این ملک آزادگی نیست؟ پاسخ داد نه برای پادشاه. کولی دست پادشاه را پیش کشید و بر خط‌های عمیقش دست کشید. گفت اگر آزادگی خواهی نه حاجت به ردایت است، نه قامتت. همین‌جا هرگزآباد است. بشتاب. سپس ساکت ماند و دور شدن پادشاه را نظاره کرد، با هزار النگو بر دستانش و قامتی خمیده.
امشب شب هزار و یکم است شهرزاد، این ردا و این تاج. بگذار دستت را بخوانم.



صفحه‌ی اول