این اواخر هر از گاهی برای صفحه‌ی پاتوق همشهری جوان خلاصه‌ای از چند سفرنامه‌ دادم. بعد گفتند از یک جایی در ایران هم بنویس. سید گفت این همه از جاده حرف می‌زنی، از جاده بنویس. نوشتم و همین یکی دو هفته پیش چاپ شد:

چند سال تهران زندگی کردم. نمی‌دانم چند بار به تبریز رفتم و برگشتم. آن‌قدری بود که الان وقتی به آن سال‌ها فکر می‌کنم یکی از اولین چیزهایی که یادم می‌افتد آن جاده بلند و لم‌یزرع است. هیچ کجای جاده چیزی سبز نمی‌شد، فقط خاک بود و خار و انگار خدا هم آن اطراف را فراموش کرده بود. برای جاده‌ای که آن‌قدر بلند بود و هرگز تمام نمی‌شد هزار داستان می‌شد نوشت. من ننوشتم.
نصف راه، تا زنجان، اتوبان بود. تا کرج که شلوغی تهران و کرج دست از سرت برنمی‌داشت. بعد خلوت‌تر می‌شد. همه از خروجی‌ها می‌پیچیدند بروند خانه‌شان و جاده می‌ماند و حوضش و ما. چند نفر آخر هم در حوالی قزوین و پیچ‌های بادگیر اتوبانش که ماشین را به چپ می‌کشید گم و گور می‌شدند. بعد از آن جاده بود و تک و توک مسافر. زنجان اتوبان تمام می‌شد و باید به جاده معمولی می‌پیچیدم. جاده‌ی مزخرفی است. اوایلش پیچ‌های میانه است که چه جان‌ها گرفته و دست آخر از دور خود پیچیدن نفست بند می‌آید. اواخر راه گردنه حیران بود و بعد بستان‌آباد و تبریز. بعدها اتوبان دراز شد تا بستان‌آباد و راه شش هفت ساعته شد پنج ساعته. الان گمانم رسیده تبریز، یا قرار است به زودی برسد، یا گفته‌اند که قرار است به زودی برسد. اتوبان زنجان تا بستان‌آباد به جای چپ و راست پیچیدن، بالا و پایین می‌رفت، بهش می‌گفتم راه هزار تپه. خلوت بود و فقط خودم بودم و خودم و شاید یک سرکار استوار که اگر سعدی «یک بوس کوچولو» می‌دیدش می‌گفت: «سرکار، این پست شما ترفیع است یا تبعید؟»
دوستی داشتم و دارم که اهل سنندج است. از سال‌ها پیش بحث ما بر سر این بود که وقتی در راه هستیم، بالاخره داریم می‌رویم و یا برمی‌گردیم. آدم به خانه‌ی پدری می‌رود و یا برمی‌گردد؟ اگر می‌رود یعنی همین چهاردیواری‌های بی‌هویت خودمان خانه هستند؟ و اگر نه مگر در سال چند روز در خانه‌ی پدری هستیم که خانه بنامیمش؟ او قضیه را برای خودش حل کرده بود. می‌گفت همیشه در حال رفتن است. فرق نمی‌کند از کجا به کجا. وقتی از خاک خشک به خاک خشک می‌روی، چه توفیری دارد بروی یا برگردی؟
جاده لم‌یزرع، وقتی خودت باشی و خودت، یک شکنجه‌ی آرام است. تنها کار ممکن انتظار است. انتظار رسیدن، انتظار تمام شدن، انتظار واقعه، هر واقعه‌ای، حرکتی، تنوعی. انگار خروارها سکوت بار زده‌ای و دل دشت خشک را می‌شکافی و می‌روی. در این تعلیق طولانی و کش‌دار چاره‌ای نیست جز مرور زندگی. هر وقت زندگی تمام شد نوبت می‌رسد به خیال. سکوت جاده جای خیال‌بافی است. خیالت ممکن است زودتر از تو به مقصد برسد، یا حتی به گم‌راهه و بی‌راهه‌ای سر بگذارد. ممکن است به نیم‌روزی برسد که پنبه‌های زيادی‌شان را ريخته‌ باشند کف آسمان، تپه‌های ريزه ميزه نصف‌شان زير سايه‌ی پنبه‌ها خوابشان برده باشد نصفشان آفتاب بگيرند، دکل‌های برق صف ايستاده‌اند منتظر باشند يکی بگويد به راست راست و هر از گاهی يکی دو گوسفند هوس ‌کنند درست وسط جاده دنبال علف بگردند. آفتاب از روبرويت طلوع ‌کند و پشت‌سرت غروب ‌کند.
خیالت ممکن است به غروبی برسد که آن دورها پنبه‌ی يک تکه ابر را زده باشند، تکه‌تکه شده بر فراز اتوبانی که کمی جلوتر به چپ می‌پيچد و خلوت خلوت. دست راست يک تپه باشد، از آن‌هايی که برای کشيدن جاده نصف‌شان می‌کنند و جان می‌دهند برای دانشجو‌های زمين‌شناسی که بيايند لايه‌های تپه را ببينند. درست همان‌جا که تپه تمام می‌شود يک تابلوی زرد کوتاهی در زمين کاشته‌ باشند و رويش نوشته باشند «ده‌داری روستای قره‌داش سفر خوشی را برای شما آرزو می‌کند». لابد انتظاری هم برود که از کنار تابلو يک مالرو خاکی جدا ‌شود و برود به ده. ولی نه، گاردريل‌ها دنبال هم باشند و آن حوالی هيچ خاکی‌ای هم نباشد که از راه جدا شود. لابد کدخدایی هوس کرده بوده، آمده، کاشته.
خیالت ممکن است به شب بیدار برسد. شبی که هیچ نوری در جاده نباشد جز نور خودت که دست بالا چهار پنج متر روبرویت را معلوم کند و بی آنکه بخواهی یا بتوانی در ظلمات اطراف چیزی بجویی، شروع کنی به خیال کردن دشتی سرسبز در اطراف تو و جاده. دشتی که تا افق بی‌آنکه به کوهی برسد ادامه داشته باشد و از شرق تا غرب یک‌دست و بی‌تپه باشد. دشتی بادگیر که ساقه‌های گندم‌هایش با وزش باد خم می‌شوند و دوباره می‌ایستند.
خیالت ممکن است از جاده هیچ وقت بازنگردد.


نظرات:

kodam shomare daghighan mirza? ..2sali mishavad ke hamshahri javan khariddan ra tark karde ano jaygozinash kardeam ba dastan,ama engar baz bayad shroo konam...
-------------
میرزا: متاسفانه نمی دانم. برای من هر بار پی دی اف آن صفحه را می فرستند که هیچ جایش ننوشته مربوط به کدام شماره است.


میرزا جان، توصیف زیبایی چشم نواز مناظر اطراف جاده در پیچ های تند و نفس گیر میانه را از قلم انداخته ای. لابد فراموش کرده ای که جاده و رودخانه کنارش همچون دو مار که برای همآغوشی به هم پیچیده باشند، در ته دره و دور از چشم ماه و خورشید، دهها بار با همدیگر تلاقی می کنند، به هم می رسند و دوباره از هم جدا می شوند....


در شماره‌ی 327 چاپ شده‌است


mamnoon az komaketan:)


خوب می نویسی


به اندازه چهارسال دانشجویی، این جاده را بارها رفتم و باز به قول همان دوستت باز رفتم. اوایل نوشته هایت آدم از خوشی نابود می شود انقدر که به آخر که میرسد نمی داند این جا کجست و او کیست



صفحه‌ی اول