باد نیلگون آرام دور تن درخت گردید و از روی شانه‌هایش پرسید «پاییز آمده؟» شنید «امروز رسید.» نیلگون باز پرسید «برگ‌هایت ریختند؟» شنید «بی سر و صدا روی زمین جاودانه شدند.» از بلند‌ترین شاخه بالا رفت «دلت نمی‌گیرد برگ‌هایت ریخته‌اند؟» شنید «می‌گیرد.» روی دستان درخت آرام گرفت «سکوت‌شان را چگونه تاب می‌آوری؟» بر روی دریاچه‌ی خواب‌رفته، نزدیک آب یک‌دست ابر بود. اینجا و آنجا از بین ابرها، آسمان کبود دیده می‌شد. هوا رو به تاریکی بود. هیچ جزئی از زمین و آسمان شتابی نداشت. مدت‌ها خاموش بر کنار آب ایستاد و گذاشت باد از موهایش بگذرد. به تک درخت‌های دوردست دشت اشاره کرد و گفت «بر شانه‌ی آنان تکیه می‌کنم.»


نظرات:

گوشه ذهن شما که پر از داستان های قشنگ تره :)



صفحه‌ی اول