این شب‌ها از تمام عاشقانه‌ها چیزی به یادگار برمی‌داری، برای گوشه‌های تنهایی خودت، برای سال‌های دور و نزدیک. به خیال زنده‌ام، به آرزو شب را به روز، روز را به شب می‌رسانم؛ میان گریختن و سوختن و هر چه در میان ما بود یا نبود ره گم‌کرده. چه سود اگر زمین را به عرش رساندم، عرش را به زمین، دل را به درگاه. می‌گویی زندگی هنوز در جریان است، می‌گویم بگذار نباشد. زیر غم نوای عود به تماشای ستاره‌ها و بادهای سپید نشسته‌ام. آسمان را شاهد می‌گیرم و دریاهای بی‌کران را، گندم‌زارهای بی‌انتها و دره‌های بادخیز را؛ بی تو، بگذار نباشد.


نظرات:

خیلی زیبا نوشته بودید.
وقتی خوندمش انگار دون کیشوت داشت بیان می کرد.


تو نیستی و من عاشقانه های بی مخاطبم را به حراج گذاشته ام...



صفحه‌ی اول