به شهر تشنه رسیدیم. لب‌هایمان خشک بود، از سینه‌مان فقط خس خسی شنیده می‌شد. فقط به خط‌های مقطع راه چشم دوخته بودیم تا شاید تمام شوند. اولین توقف‌گاه آبی نداشت. در دومی سری به نشانه تأسف تکان دادند. در بعدی کسی پاسخی نمی‌داد. هیاهوی شهر به گوش‌مان چون ریشخند می‌رسید. از آسمان ابری نعمتی نمی‌بارید. باد از لای یقه‌ دور تن‌مان می‌پیچید و از سر آستین‌ها فرار می‌کرد. دست آخر در میان آسمان‌خراش‌های سرد مردی دیدیم بی‌وقار. در نگاهش زمینی بی‌پایان می‌دیدیم و آسمانی به بند کشیده شده. حاجتمان را گفتیم. خیره به چشم‌هایمان با صدایی محکم و با صلابت پاسخ داد شاید در سرابی دیگر.


نظرات:

"در نگاهش زمينی بی‌پايان می‌ديديم و آسمانی به بند کشيده شده.".

زبانم بند آمد... از نوشتن نظر پشیمان شدم چون چیزی نمانده که بگویم...



صفحه‌ی اول