روی صخرهای سینهخیز جلو میروم تا به لبهی صخره برسم. مقابلم قلعهای است که برجها و ساختمانهایش شیروانی دارند. شیروانیها مدام رنگ به رنگ میشوند. هر از گاهی قرمز هستند، گاه آبی، زرد. میدانم رنگها قرار است به من چیزی بگویند ولی چه. انگار از جایی شنیدهام رنگها پیک احوالات حاکم قلعه هستند. اگر خوش باشد سیاه، اگر غمگین باشد آبی، اگر، اگر. ماه و خورشید به سرعت از فراز قلعه میگذرند و شیروانیها مدام رنگ عوض میکنند.
در کلبهای بزرگ هستیم. وقتی راه میرویم چوبها قرچ قرچ میکنند. شلوغ است. آدمها بلند بلند جک میگویند و میخندند. چند نفر دنبال هم میدوند. یک لحظه میبینم در پیشان و پی او میدوم. چند لحظه بعد در اتاق زیر شیروانی هستیم. اتاق روشن روشن است. خورشید پایین آمده و طرح روشنی از پنجره بر کف اتاق انداخته است. به طرفم برمیگردد. از دویدن خیس عرق شده است. موهای مشکیاش را دم اسبی بسته و یک بلوز شل و یقه باز یشمی به تن دارد و دامن پرچین طوسی. زیر بلوزش چیزی نپوشیده است. چشمهایش درشتتر و سیاهتر از همیشه هستند. بغلش میکنم. چشمم به در اتاق است که از لولا درآمده و بسته نمیشود. دستهایش را پشت گردنم حلقه میکند. میگویم ولی آخر؟ چیزی نمیگوید و روی پنجهی پا بلند میشود.
ماشین را اول راه مالرو ول میکنم. برای این راه آن هم بعد از باران نساختهاندش. از روی علفها راه میروم که تا قوزک در گل نروم. دست چپ یک گندمزار طلایی رنگ است که سی متر بعد میرسد به یک مزرعه ذرت. ساقههای ذرت روی هم خم شدهاند و شبیه موج به نظر میرسند. آن طرف راه هم مزرعهی جو است به گمانم و همه چیز قهوهای سوخته رنگ. راه کمی پیچ میخورد و بعد از ذرتها باز به گندم میرسد و بعد وارد جنگل میشود. افق دست راستم به چند کارخانه ساده و خلوت ختم میشود. در راه کمی جلو میروم، کمی به عقب برمیگردم. انگار در راهروی خانه پای تلفن قدم میزنم.
کوچه تا انتهای دنیا کشیده شده است. خانههای اطراف تا کمر سفید هستند و بعد چوب و بتون. کنار دیوارها دوچرخه و موتورهای وسپا تکیه داده شدهاند. کمی جلوتر یک خانه تو رفتگی دارد و یک وانت کوچک خودش را در تو رفتگی جا داده است، هر چند نه کامل. به اطرافم نگاه میکنم و نمیدانم برای چه اینجا هستم. جایی که یکبار بودهام را چرا بار دیگر میبینم؟ به چشمهای باریک عابران نگاه میکنم و بین گلدانهای خانهای یک ارکیدهی ساکت پیدا میکنم. آسمان روی شانههایم سنگینی میکند.
چه کلاف سر درگمی...
و چه دلنشین.
با شهپر اندیشه دنیا گردم اما در بند تقدیرم :(
از لواشک ترش و خوشمزه به شیرینی دل زنک
باید میدانستی همیشه بغض هایی که در پیچ سوم گلو گیر میکنند و تمام درد های وحشی را خفه میشوند آبشار مو هایت را در امتداد شانه هایت خواهند لرزاند تا خیس شود تمام صورتت هی صورتت را پاک کن زمستان به ناموس برگهای پاییزی تجاوز کرده و شقیقه ات را در امتداد ماشه ی تفنگ دو لولم به لب هایم بچسبان قسم به موهای جو گندمی ریچارد براتیگان این بار شلیک خواهم کرد...
اين تصاوير را در مراقبه ديدي؟